حکايت عمر عبدالعزيز که در همه عمر عزيز از افسر عين عدالت سربلند بود و از حلقه ميم مروت کمربند

چون ثمر دوحه عبدالعزيز
دولت دين شد شرف ملک نيز
قاعده عدل عمر تازه کرد
ملک و خلافت به يک اندازه کرد
کوه نشينان که ز ظلم سپاه
خاسته بودند ز سرهاي راه
پويه کنان بر سر راه آمدند
بهر خبر پرسي شاه آمدند
کان شه پيشين ستمگر چه شد
حال وي ازگردش اختر چه شد
وين شه عادل دل فيروز روز
کيست که شد نير عالم فروز
رهسپري گفت چه سان يافتيد
اين خبر خير که بشتافتيد
مژده رساندند که بودي دلير
بر رمه زين پيش بسي گرگ و شير
بر رمه از گرگ دليري نماند
شير به خونخواري شيري نماند
بره و گرگند به هم گشته رام
آهو و شيرند به هم در خرام
اين همه از دولت اين خسرو است
کز قدمش رسم عدالت نو است
آن ز خساست صفت گرگ داشت
بر سر ما گرگ دگر مي گماشت
وين ز کرم چون به بزرگي رسيد
گرگ ز سر کسوت گرگي کشيد
هست درين مرحله خرد و بزرگ
با دهن يوسف و دندان گرگ
گر چه بود خوش لب خندانشان
جامي و صد زخم ز دندانشان