حکايت آن عالم در چاه افتاده که دست به شاگرد خود نداد تا جزاي آخرت از دست ندهد

عالمي از چاه جهالت برون
در رهي افتاد به چاهي درون
هيچ مدد دست ندادش به راه
ماند در آن راه چو يوسف به چاه
سايه صفت در تگ چاه آرميد
سايه شخصي به سر چاه ديد
نعره برآورد که اي رهنورد
از ره احسان و مروت مگرد
پاي مروت به سر چاه نه
دست به افتاده از راه ده
راهرو آمد به سر چاه و گفت
دست بده اي به غم و آه جفت
گفت نخست از کرم عام خويش
گو خبرم از لقب و نام خويش
گفت که شاگرد کمين توام
در ره دين خاک نشين توام
گفت که حاشا که ازين چاه پست
در زنم امروز به دست تو دست
من که به تعليم ميان بسته ام
از غرض سود و زيان رسته ام
کوششم از روي خردمندي است
خاص پي فضل خداوندي است
کي به جزاي دگر آلايمش
وز غرض آلودگي افزايمش
در تک اين چاه نشينم اسير
تا شودم بي غرضي دستگير
پايه علمم چو بلند اوفتاد
هر چه جز آنم نه پسند اوفتاد
همت جامي که بلندي گرفت
از شرف علم پسندي گرفت
علم پسنديد ز طبع بلند
هر چه پسنديد همانش بسند