حکايت کشفي که به بال بطان پريدن آغاز نهاد و به يک سخن ناجايگاه از اوج هوا به حضيض خاک افتاد

بست به صد مهر بر اطراف شط
عقد محبت کشفي با دو بط
شد به فراغت ز غم روزگار
قاعده صحبتشان استوار
روزي از آنجا که فلک راست خوي
گشت ز بي مهريشان کينه جوي
طبع بطان از لب دريا گرفت
راي سفر در دلشان جا گرفت
کرد کشف ناله که اي همدمان
وز الم فرقت من بي غمان
خو به کرم هاي شما کرده ام
قوت ز غم هاي شما خورده ام
گر چه مرا پشت چو سنگ است سخت
دارم ازين بار دلي لخت لخت
هيچ کسم نيست به جاي شما
پشت به کوهم ز وفاي شما
ني به شما وقت همپاييم
ني ز شما طاقت تنهاييم
نيک فرو مانده به کار خودم
پشت دو تا گشته ز بار خودم
بود ز بيشه به لب آبگير
چوبکي افتاده چو يک چوبه تير
يک بط از آن چوب يکي سر گرفت
وان بط ديگر سر ديگر گرفت
برد کشف نيز به آنجا دهان
سخت به دندان بگرفتش ميان
ميل سفر کرد به ميل بطان
مرغ هوا گشت طفيل بطان
چون سوي خشکي سفر افتادشان
بر سر جمعي گذر افتادشان
بانگ برآمد ز همه کاي شگفت
يک کشف آنک به دو بط گشته جفت
بانگ چو بشنيد کشف لب گشاد
گفت که حاسد به جهان کور باد
زو لب خود بود گشادن همان
ز اوج هوا زير فتادن همان
زان دم بيهوده که ناگاه زد
بر خود و بر دولت خود راه زد
جامي ازين گفتن بيهوده چند
زيرکيي ورز و لب خود ببند
تا که درين باديه هولناک
از سر افلاک نيفتي به خاک