حکايت شيخ روزبهان قدس سره با بيوه اي که ميوه دل خود را شيوه مستوري مي آموخت

روزبهان فارس ميدان عشق
فارسيان را شه ايوان عشق
پيش در پرده سرايي رسيد
از پس آن پرده صدايي شنيد
کز سر مهر و شفقت مادري
گفت به خورشيد لقا دختري
کاي به جمال از همه خوبان فزون
پاي منه هر دم از ايوان برون
ترسم از افزوني ديدار تو
کم شود اندوه خريدار تو
نرخ متاعي که فراوان بود
گر به مثل جان بود ارزان بود
شيخ چو آن زمزمه را گوش کرد
سر محبت ز دلش جوش کرد
بانگ برآورد که اي گنده پير
از دلت اين بيخ هوس کنده گير
حسن نه آنست که ماند نهان
گر چه بود پرده جهان در جهان
حسن که در پرده مستوري است
زخم هوس خورده منظوري است
تا ندرد چادر مستوريش
جا نشود منظر منظوريش
جلوه که هر لحظه تقاضا کند
بهره دلي دان که تماشا کند
تا ز غم عشق چو شيدا شود
کوکبه حسن هويدا شود
جامي اگر زنده بيننده اي
در صف عشاق نشيننده اي
سرمه ز خاک قدم عشق گير
زنده به زير علم عشق مير