صحبت اول با پير روشن ضمير در تاريکي شب ظن و تخمين و رسيدن مريد به واسطه وي به دولت علم اليقين

دوش که چون نور يقين در گمان
روز شد اندر تتق شب نهان
پرده شب روي زمين را نهفت
ظلمت شک نور يقين را نهفت
برق هدايت ز سحاب کرم
شعله برافراخت علم بر علم
چشم گشادند به هم روشنان
ظلمتيان را همه چشمک زنان
کامشب از آنجا که طلبگاري است
ني شب خفتن شب بيداري است
چشم من از چشمک شان باز شد
دولت بيداريم آغاز شد
روشنيي در دل تنگم فتاد
تيرگي غفلتم آمد به ياد
آه تلهف ز دلم تاب زد
اشک تأسف به گلم آب زد
سر ز گريبان وفا بر زدم
دست به دامان دعا در زدم
بهر دعا از گره مشت من
بند گشا گشت هر انگشت من
دست طلب بر فلک افراختم
تير دعا بر هدف انداختم
گفتم کاي قبله آزادگان
راهنماي ز ره افتادگان
صنع تو اکسيري هر جا مسي
فضل تو سرمايه هر مفلسي
همت دون رونق دينم ببرد
ظلمت شک نور يقينم ببرد
پيش رهم رهبر ديني فرست
بهر شبم شمع يقيني فرست
لب ز دعا سير نگشته هنوز
وقت تضرع نگذشته هنوز
ناگهم از دور چراغي نمود
در دل من نور فراغي فزود
پيشتر آمد علم نور گشت
زنگ زداي شب ديجور گشت
چون علم نور گريبان شکافت
طلعت خضرش ز گريبان بتافت
خضر چه گويم که چو خضرش هزار
بود ز سرچشمه دل جرعه خوار
آب خضر آتش سوداش داشت
زندگي از باد مسيحاش داشت
چشم من القصه چو بر وي فتاد
شعله درين خشک شده ني فتاد
نور يقينم ز درون برفروخت
خار و خس وهم و گمان را بسوخت
زود بجستم چو مصلي ز جاي
همچو مصلاش فتادم به پاي
روي چو نعليم به پا سودمش
پاي ز بس بوسه بفرسودمش
دست کرم کرد به فرقم دراز
کاي سر تو خاک به راه نياز
روي به من کن که حبيب توام
نبض به من ده که طبيب توام
ره که بدين مرحله ام داده اند
خاص براي تو فرستاده اند
باز نما علت بيماريت
شرح ده اسباب گرفتاريت
گفتمش اي خضر مسيحا نفس
خضر و مسيحا تويي امروز و بس
از قدمت سبزه عيشم دميد
وز نفست ذوق حياتم رسيد
عين شفا شد ز تو بيماريم
به ز صد اطلاق گرفتاريم
صحت من دولت ديدار توست
شربت من لذت گفتار توست
روي تو شد حجت ايمان من
نور يقين زد علم از جان من
آنچه رسيد از تو به جان سقيم
باشد ازان حجت و برهان عقيم
وانچه شدم از تو به آن ره شناس
منتج آن نيست دليل و قياس
بر من ازين پس غم و باري نماند
بر رخ مقصود غباري نماند
ليک ازين بيم ز پا اوفتم
کز تو مبادا که جدا اوفتم
اختر بختم متواري شود
صبح يقينم شب تاري شود
گفتم که جامي مشو انديشه ناک
چون شدت آيينه انديشه پاک
باش هميشه ز ره دل به من
آينه ات دار مقابل به من
تا ز فروغي که ز من بر تو تافت
دانش تو ديد شود ديد يافت
يافت تو را از تو رهاند تمام
جمله يکي يابي و بس والسلام