در ارداف تسميه به تحميد که فاتحه کتاب مجيد و فاتح ابواب مزيد است

آنچه نگارد پي اين خوش رقم
بر سر هر نامه دبير قلم
حمد خداييست که از کلک کن
بر ورق باد نويسد سخن
چون رقم او بود اين تازه حرف
جز به ثنايش نتوان کرد صرف
ليک ثنايش ز بيان برتر است
هر چه زبان گويد ازان برتر است
نطق و ثنايش چه تمناست اين
عقل و تمناش چه سوداست اين
نيست سخن جز گرهي چند سست
طبع سخنور زده بر باد چست
هيچ گشادي نبود در گره
گر نشود کار به آن بند به
صد گره از رشته پر تاب و پيچ
گر بگشايند در آن نيست هيچ
عقل درين عقده ز خود گشته گم
کرده درين فکر سر رشته گم
رشته فکرش که سزد پر گهر
پر بود اينجا ز گره سر به سر
مي دهد اين رشته ز سبحه نشان
صد گره افتاده در او مهره سان
عقل گرفته به کفش سبحه وار
عاجزي خويش کند زان شمار
آنکه نه دم مي زند از عجز کيست
غايت اين کار بجز عجز چيست
عجز به از هر دل دانا که هست
بر در آن حي توانا که هست
مرسله بند گهر کان جود
سلسله پيوند نظام وجود
غره فروز سحر خاکيان
مشعله سوز شب افلاکيان
خوان کرامت نه آيندگان
گنج سلامت ده پايندگان
چشمه کن قله قاف قدم
نايژه پرداز شکاف قلم
روز برآرنده شبهاي تار
کارگزارنده مردان کار
واهب هر مايه که سوديش هست
قبله هر سر که سجوديش هست
دايره ساز سپر آفتاب
تيرگر باد و زره باف آب
عيب نهان دار هنر پروران
عذر پذيرنده عذر آوران
آب زن آتش سوداي عقل
تاب ده دست تمناي عقل
صيقلي صاف ضميران پاک
صيرفي گنج پذيران خاک
سر شکن خامه تدبيرها
خامه کش نامه تقصيرها
ايمني وقت هراسندگان
روشني حال شناسندگان
تازه کن جان به نسيم حيات
کارگر کارگه کائنات
ساخت چو صنعش قلم از «کاف » و «نون »
شد به هزاران رقمش رهنمون
سطر نخست از ورق اين سواد
قدس نژادان تجرد نهاد
مايه ايشان ز هيولا بري
پايه ايشان ز صور برتري
جيب بقاشان ز فنا سوده ني
دامنشان ز آب و گل آلوده ني
جنبش ايشان به هنرهاي خاص
از کشش چنگ طبيعت خلاص
ناشده اقليم دوام و ثبات
تنگ بر ايشان ز حدود و جهات
سطر دوم نه فلک لاجورد
گرد يکي نقطه همه تيز گرد
کوشش ايشان به پيام سروش
گردش ايشان ز سر عقل و هوش
برده به چوگان ارادت همه
گوي ز ميدان سعادت همه
بلکه به رقص آمده صوفي وشند
دايم ازين رقص چو صوفي خوشند
داده به هر دور ز ادوارشان
نور دگر واهب انوارشان
سطر سوم نيست بجز چار حرف
درج به هر چار رموز شگرف
هر چه بود در خم طاق سپهر
جمله ازين چار نموده ست چهر
قدرتش آن را به هم آميخته ست
هر دم ازان نقش نو انگيخته ست
نقش نخستين چه بود زان جماد
کز حرکت بر در او ايستاد
کوه نشسته به مقام وقار
يافته در قعده طاعت قرار
کان که بود خازن گنجينه اش
ساخته پر لعل و گهر سينه اش
هر گهري ديده رواجي دگر
گشته فروزنده تاجي دگر
نوبت ازين پس به نبات آمده
چابک و شيرين حرکات آمده
بر زده از روزنه خاک سر
برده به يکچند بر افلاک سر
چتر برافراخته از برگ و شاخ
ساخته بر سايه نشين جا فراخ
کاه فشانده ز شکوفه درم
گاه ز ميوه شده خوان کرم
جنبش حيوان شده بعد از نبات
گشته روان در گلش آب حيات
از ره حس برده ز مقصود بوي
پويه کنان کرده به مقصود روي
با دل خواهنده ز جا خاسته
رفته به هر جا که دلش خواسته
خاتمه اين همه هست آدمي
يافته زو کار جهان محکمي
اول فکر آخر کار آمده
فکر کن و کارگزار آمده
بر کفش از عقل نهاده چراغ
داده ز هر شمع و چراغش فراغ
کارکنان داده به عقل از حواس
گشته به هر مقصد ازان ره شناس
باصره را داده به بينش نويد
راه نموده به سياه و سپيد
سامعه را کرده به بيرون دو در
تا ز چپ و راست نيوشد خبر
ذايقه را داده به روي زبان
کام ز شيريني و شور جهان
لامسه را نقد نهاده به مشت
گنج شناسايي نرم و درشت
شامه را از گل و ريحان باغ
ساخته چون غنچه معطر دماغ
بر تنش اين پنج حس ظاهرند
پنج دگر کارگر اندر سرند
کارکنان خردند اين همه
بهر خرد نامزدند اين همه
تا به مددگاري ايشان خرد
پي به شناسايي مبدع برد
چست ببندد کمر بندگي
بندگيي مايه صد زندگي
زندگيي مدت آن لايزال
در کنف عاطفت ذوالجلال
جامي اگر زنده دلي بنده باش
بنده اين زنده پاينده باش
بندگيش زندگي آمد تمام
زندگي اين باشد و بس والسلام