حکايت معموري مملکت نوشيروان که جغد از بي خرابگي خراب بود و ويرانه چون گنج ناياب

عدل نوشيروان چو يافت کمال
ملکش از ماشطه عدل جمال
خواست تفتيش غم و شادي ملک
به خبرگيري از آبادي ملک
خويش را شهره به بيماري ساخت
وانگه آواز به هر شهر انداخت
کاورندش سوي داروخانه
کهنه خشتي ز يکي ويرانه
کان حکيمان که ز کار آگاهند
بهر درمان وي اين مي خواهند
کرد خلقي ز خرد يافته بهر
خشت جو ده به ده و شهر به شهر
هيچ جا يافت نشد ويراني
کهنه کاخي و خراب ايواني
تا به جان داري آن پاک سرشت
به کف آرند يکي قالب خشت
بازگشتند همه دست تهي
شاه را در صدد عرضه دهي
که ز معماري عدلت به جهان
نيست ويرانه نه پيدا نه نهان
خشت بر خشت زمين معمور است
از وي آثار خرابي دور است
جغد در کشور تو هست به رنج
که خرابي شده ناياب چو گنج
شه چو دستور عمارت بشنيد
رخت نعمت به در شکر کشيد
گفت المنة لله که خداي
شد سوي عدل مرا راهنماي
ساخت آباد به من عالم را
وز غم آزاد بني آدم را
قالب من نه خلل آيين بود
قصد من از طلب خشت اين بود
ورنه هرگز نکند هيچ استاد
خانه تن به گل و خشت آباد