عقد سي و يکم در بعض ديگر از فضايل نوع انسان چون حلم و مدارا و عفو و احسان

اي رخ افروخته از آتش خشم
خرمنت سوخته از آتش خشم
از خسان آتشي افروخته اي
تر و خشک خود ازان سوخته اي
خار خشکي که ز تو صد خرمن
شود از يک شرر آتش روشن
آب حلمي بزن اين آتش را
در ته پاي کش اين سرکش را
دهن از گفتن بيهوده ببند
لبت آلوده به ناخوش مپسند
بهر آزار مکش تيغ زبان
بر زبونان مگذر تيغ زنان
هر زمان پهن مکن از سر کين
پنجه در سيلي مشتي مسکين
دمبدم بر تني از جرم بري
پر مکن مشت ز بيدادگري
لب فرو بند به دندان ستم
بازکش از لگد ظلم قدم
چون ستوران حرون چند ز حد
مي بري زخم به دندان و لگد
خشم کم کن که بود روز جزا
ترک خشمت سپر خشم خدا
سازد ارد دست نگيرد سپرت
دوزخ آماج سهام شررت
رويت امروز به بهروزي کن
بهر فردات سپردوزي کن
حلم اگر چند گران است چو کوه
مي رسد بر دل ازان رنج و ستوه
رو در آن کوه کن از موج عقب
پيش ازان کت گذرد موج ز لب
حلم کشتي و غضب طوفان است
صاحب حلم چو کشتيبان است
زور طوفانش چو کشتي شکند
موج طوفان به هلاکش فکند
سال ها راه گنه پيمودي
قدم سعي به ره فرسودي
هر چه کردي نپسنديد خداي
که خلد نشتر خاريت به پاي
تو هم اين شيوه بياموز آخر
زآتش قهر ميفروز آخر
خرده بر کم خردان بيش مگير
رنج نيکان و بدان پيش مگير
هر که غمگين کندت شادش کن
وان که بندت نهد آزادش کن
نيکي انديش بدانديشان باش
مصلحت کوش خطاکيشان باش
گنج دان رنج جفاکاران را
باغ خوان داغ دل آزاران را
پيشه کن عفو به خوبي و خوشي
گذر از ناخوشي کينه کشي
در صف عفو و کرم منتظمي
بهتر از کشمکش منتقمي
کينه خواهي روش احسان نيست
هر که احسان نکند انسان نيست
مشو از ورزش بي احساني
خارج از دايره انساني
هر دم از ديو پريشان چه شوي
وز غضب سخره شيطان چه شوي
همه تن پاي شده همچون گوي
اندرين معرکه داري تک و پوي
ديو افتاده تو را در دنبال
مي دهد گردشت از حال به حال