حکايت آن حکيم که از تره زار جهان به شاخي چند قناعت کرده بود و از خوان جهانيان دندان طمع برکنده

مي شد آن خاصگي شاه به دشت
بر کنار تره زاري بگذشت
تره کاري ز قضا بر لب جوي
بود ز آلودگي گل تره شوي
زان تره هر چه همي ماند در آب
طعمه مي ساخت حکيمي به شتاب
خاصگي گفت بدو کاي سره مرد
کس نديدم که بدينسان تره خورد
تره تو که نه نان ديده نه دوغ
ندهد کار تو را هيچ فروغ
گر چو ما خدمتي شاه شوي
صاحب مرتبه و جاه شوي
دسته تره که بر خوان بودت
پهلوي بره بريان بودت
لقمه بره که با تره خوري
به ز هر تره که بي بره خوري
گفت با خاصگي آن مرد حکيم
کاي ز جاه آمده در چاه مقيم
گر چو ما راه قناعت سپري
به حرمگاه قناعت گذري
باشد از خوان جهان تره بست
خوردن بره نيفتد هوست
کمر خدمت شاهت چو کمند
نفکند گردن اقبال به بند
شاه از خلعت شاهي بيرون
نيست جز چون تو يکي مرد زبون
پيش شمشير سر افکنده شوي
به که پيش چو خودي بنده شوي
در دياري که ز فقر آباديست
بندگي خاک ره آزاديست