قصه آن خرس که آبش مي برد شخصي تصور کرد که خيکي است پر بار، رفت تا آن را بگيرد، خرس در وي آويخت، آن شخص به وي درماند، ديگري از کناره فرياد کرد که خيک را بگذار و بيرون آي. گفت من او را گذاشته ام او مرا نمي گذارد

خرسي از حرص طعمه بر لب رود
بهر ماهي گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهيي برجست
برد حال به صيد ماهي دست
پايش از جاي شد در آب فتاد
پوستين زان خطا در آب نهاد
اي بسا کس که حرص زد راهش
آب ناخورده کشت در چاهش
آب بهر حيات خود طلبيد
ليک ازان جز هلاک خويش نديد
آب بس تيز بود و پهناور
خرس مسکين در آب شد مضطر
دست و پا زد بسي و سود نداشت
عاقبت خويش را به آب گذاشت
از بلا چون به حيله نتوان رست
بايد آنجا ز حيله شستن دست
همچو خيکي که پشم ناکنده
باشد از رخت و پخت آگنده
بر سر آب چرخ زن مي رفت
دست شسته ز جان و تن مي رفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاري همي شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحير شدند خيره در آن
کان چه چيز است مرده يا زنده ست
پوستي از قماش آگنده ست
آن يکي بر کناره منزل ساخت
وان دگر خويش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسيد
خرس خود مخلصي همي طلبيد
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا شناور هم
اندر آن موج گشته از جان سير
گاه بالا همي شد و گه زير
يار چون ديد حال او ز کنار
بانگ برداشت کاي گرامي يار
گر گران است پوست بگذارش
هم بدان موج آب بسپارش
گفت من پوست را گذاشته ام
دست از پوست باز داشته ام
پوست از من همي ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست
جهد کن جهد اي برادر بوک
پوست داني ز خرس و خيک ز خوک
نبري خرس را ز دور گمان
پوستي پر قماش و رخت گران
نکني خوک را ز جهل خيال
خيکي از شهد ناب مالامال
گر تو گويي ستوده نيست بسي
که نهي خرس و خوک نام کسي
گويم آري ولي بدانديشي
کش نباشد بجز بدي کيشي
جز بدي و ددي نداند هيچ
مرکب بخردي نراند هيچ
خرس يا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام
بزهي گر بود درين اقوال
زان دو بايد نه از وي استحلال
اي خدا دل گرفت ازين سخنم
چند بيهوده گفت و گوي کنم
زين سخن مهر بر زبانم نه
هر چه مذموم ازان امانم ده
از بدي و ددي مده سازم
وز بدان و ددان رهان بازم
هر که دل ز آرزوي او خوش نيست
به زبان گفت و گوي او خوش نيست
چون توان ياد دوستان کردن
دل ازان ياد بوستان کردن
حيف باشد حکايت دشمن
رفتن از بوستان سوي گلخن
چون حديث خسان نه بهبود است
باز گردم به آنچه مقصود است