حکايتي که خدمت ارشاد مابي مولانا و مخدومنا سعدالملة والدين الکاشغري از شيخ خود خدمت مولانا نظام الدين خاموش قدس الله روحه نقل مي فرموده اند

کهف اصحاب سعد دين و دول
منتهي در طريق علم و عمل
دلش از نسبت دو عالم دور
نسبت او به کاشغر مشهور
گفت از پير خود نظام الدين
که به خاموش داشتي تعيين
که به وقت صفاي آيينه
سوي مسجد شدم يک آدينه
چون ز مسجد پس از اداي نماز
سوي مأواي خويش گشتم باز
ديدم اندر دکانچه اي تنها
نوجواني به حسن بي همتا
عشقش آورد بر من آنسان زور
کز دل و جان من برآمد شور
ماندم از حال خويشتن حيران
که دلي را که جمله کون و مکان
کم بود در فروغ معرفتش
چون شود مهر ذره اي صفتش
قطره اي را چه زهره و يارا
که تواند احاطه با دريا
هر کجا تافت آفتاب قدم
کي تواند نهاد سايه قدم
ناگهان در مقابل آن ماه
ديدم افتاده بيدلي در راه
از دل و ديده غرق آتش و آب
از تب عشق آن جوان در تاب
روشنم شد که آن محبت و درد
در دل من ازو سرايت کرد
من ازان عشق هستم آزاده
پرتو اوست بر من افتاده
چند گامي ازو چو بگذشتم
زان هوا و هوس تهي گشتم
همچنين نقل کرد ازو که دمي
نشدي خالي از غم و المي
روز و شب رنجه بودي از اوجاع
گاه تب داشتي و گاه صداع
گفت روزي که رنج هاي گران
اين همه هست بر من از دگران
من چو کلم همه جهان اجزا
بلکه من شخص و ديگران اعضا
رنج بر جزو چون بود جاري
اثر آن به کل شود ساري
گفت ناقل که اين حديث بلند
در من انکار گونه اي افکند
زيد را طبع منحرف گردد
چون به تب عمر و متصف گردد
مي زند بر دماغ بکر بخار
چون ز خالد برد صداع قرار
بود با من رفيق خبازي
در خلا و ملا هم آوازي
آتش انداخت در تنور سحر
شعله آن زد از درونم سر
چون دهان تنور او آتش
از دهانم زبانه مي زد خوش
آتش او چو شعله زد از من
سخن پير شد مرا روشن
که تواند که حالت دگري
کند اندر کس دگر اثري
همت پير آمد اندر کار
وآتشم زد به خرمن انکار
زنگ انکار از دلم بزدود
در اقبال بر رخم بگشود