اشارت به آنکه چون تقريب سخن به عشق و محبت رسيده بود در خاطر چنان بود که به قدر وسع شرح و بسط اصل و فرع آن کرده شود اما به موجب امر بعضي عزيزان که به حکم عشق و محبت امتثال امر او واجب ست اشتغال به امري ديگر که بعد از اين معلوم شود واقع شد

قصه عاشقان خوش است بسي
سخن عشق دلکش است بسي
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست ازين قصه کي شود خاموش
هر بن موي صد دهانم باد
هر دهان جاي صد زبانم باد
هر زباني به صد بيان گويا
تا کنم قصه هاي عشق املا
ليک چون دل به شرح عشق کشيد
نوبت گفت و گو به عشق رسيد
رهروي از ديار عشق آمد
رشحي از چشمه سار عشق آمد
يعني آمد ز کشور جانان
قاصدي نامه وفا خوانان
کيست جانان امان ده جان ها
از همه دردها و درمان ها
آن که عشاق پيش او ميرند
سبق زندگي ازو گيرند
تا نميري نباشي ارزنده
که به انفاس او شوي زنده
هست ازين مردگي مراد مرا
آنکه خواهند صوفيان به فنا
نه فنايي که جان ز تن برود
بل فنايي که ما و من برود
شوي از ما و من بکلي صاف
نشود با تو هيچ چيز مضاف
نزني هرگز از اضافت دم
از اضافت کني چون تنوين رم
هم ز نو وارهي و هم ز کهن
نگذرد بر زبانت گاه سخن
کفش من تاج من عمامه من
رکوه من عصا و جامه من
زانکه هر کس که از مني وارست
يک من او را هزار من بار است
صد منش بار بر سر و گردن
به که يک بار بر زبانش من