قصه خلاص کردن مجنون آهو را از دست صياد به سبب مشابه بودن وي ليلي را

صيد جويي به دشت دام نهاد
آهوي وحشيش به دام افتاد
بست پايش چو بود در دل وي
کش برد زنده تا نواحي حي
نا نهاده ز دشت پا بيرون
شد دوچار وي از قضا مجنون
ديد آن پاي بسته آهو را
خاست از جان خسته آه او را
پيش آن صيد پيشه باز دويد
ناله و آه جانگداز کشيد
کاخر اين صيد را چه آزاري
دست و پا بسته اش چرا داري
او به صورت مشابه ليلي ست
گر به ليلي ببخشي اش اولي ست
نرگسش را نداده سرمه جلي
ور نه بودي به عينه ليلي
گردنش را نسوده عقد گهر
ور نه با ليلي آمدي همسر
خواند از شوق يار فرزانه
صد از اينان فسون و افسانه
رام شد صيد پيشه ز افسونش
داد رشته به دست مجنونش
دست خود طوق گردن او ساخت
به زبان تفقدش بنواخت
بوسه بر چشم و گردن او داد
رشته از دست و پاي او بگشاد
گفت رو رو فداي ليلي باش
همچو من در دعاي ليلي باش
لاله مي چر به جاي خار و گياه
وز خدا سر خروييش مي خواه
سبزه مي خور به گرد چشمه و جوي
بهر سر سبزيش دعا مي گوي
تا ز ليلي تو را بود بويي
کم مباد از وجود تو مويي
گه چرا کرده در زمين حرم
گه غذا خورده از رياض ارم
شاد زي از عنايت مولي
در حماي حمايت ليلي