قصه روستايي که درازگوش پير لنگ پشت ريش به بازار خر فروشان برد، دلال فرياد برداشت که کي مي خرد خري جوان روان تندرست، روستايي چون آن بشنيد باور داشت و از فروختن درازگوش پشيمان شد

ساده مردي ز عقل دور ترک
داشت در ده يکي ضعيف خرک
خرکي پير و سست و لاغر و لنگ
که نرفتي دو روز يک فرسنگ
بس که از روزگار ديده دروش
نمي دم او به جاي مانده نه گوش
هرگز از ضرب گز نياسودي
راه را جز به گز نپيمودي
بود دايم ز زخم مرد سليم
سرخ کيمخت او به رنگ اديم
گر رسيدي به جو يکي باريک
همه عالم بر او شدي تاريک
ور شدي راه هم ز بولش گل
بودي از گل گذشتش مشکل
روزي آن ساده سوي شهرش برد
به حريفان خر فروش سپرد
يکي از جمع خر فروشانه
بهر آن کار ريش زد شانه
بانگ مي زد که کيست در بازار
که خرد بهر خود خري رهوار
خر مگو استري جوان و روان
سخت در راه و تند در ميدان
جهد از جاي اگر رسد به مثل
سايه تازيانه اش به کفل
بلکه بر سايه اش گر آيد نيش
گامها بگذرد ز سايه خويش
مي جهد همچو باد جاي به جاي
مي رود همچو آب در گل و لاي
هست جوي بزرگ و نهر عظيم
پيش او کم ز جدول تقويم
خلق ازان گفت و گوي مي خنديد
ليک آن ساده مرد چون بشنيد
سر فراگوش خر فروش آورد
کاي به بازار خر فروشان فرد
اگر اين قصه راست مي گويي
راه اين عرصه راست مي پويي
سخني گويمت به من کن گوش
به منش باز ده به کس مفروش
دير شد کين چنين ستوده الاغ
که تو گفتي کنم به شهر سراغ
اي عجب کان خود آن من بوده ست
روز و شب زير ران من بوده ست
يار در خانه و به گرد جهان
من طلبکارش آشکار و نهان
پاسخش داد کاي سليم القلب
کرده دهر از تو فهم و دانش سلب
بلکه هرگزتو را نبوده ست آن
کز تو گويم کس ربوده ست آن
سالها شد که راکب اويي
قصه او ز من چه مي جويي
به گزافي که بر زبان دو سه يار
راندم از بهر گرمي بازار
در صفت هاي اين متاع سقط
از جهالت چه اوفتي به غلط
خواجه را بين که عمرهاي دراز
بوده در حرص و بخل و خست و آز
غير جمع درم نورزيده
گرد کسب کرم نگرديده
گر کشندش ز کام سي دندان
به ازان کز دهانش يک لب نان
گر کنندش ز پنجه پنج انگشت
ندهد حبه اي برون از مشت
ور درم واري از کفش ببرند
به که ديناري از کفش ببرند
چون نهد خوان در آفتاب به پيش
گيرد از ترس دست سايه خويش
مگسي کافتدش به کاسه درون
نا مکيده نيفکند به برون
کرده بر خاطر آن مبرد خوش
نحو را چون کسايي و اخفش
صرف دينار و درهم مجموع
پيش او هست مطلقا ممنوع
بس که مي داردش ز کسر نگاه
نيست کس را به کسري از وي راه
صرف را چون نديد صرفه خويش
حرفي از نحو ساخته حرفه خويش
با چنين سيرت ار کند به مثل
مدح او طامعي خسيس و دغل
کاي چو حاتم به جود گشته سمر
پيش تو صد چو معن بسته کمر
صيت جود کف تو در عالم
طعن معن است و ماتم حاتم
ذکر حاتم به عهد تو تا کي
شد ز نام تو نامه او طي
پيش تو ياد معن بي معني ست
هر گدايي ز جود تو معني ست
ز ابلهي گوش سوي او دارد
گفته اش جمله راست پندارد
زاغ عجب اندر آشيان دماغ
نهدش بيضه زان فسانه و لاغ
از خيالش زند نهالي سر
کش بود کبر برگ و نخوت بر
هرگز آن ابله سفله پيشه
نکند در دل خود انديشه
کانچه گفت آن منافق طامع
نيست قطعا مطابق واقع
همه کذب است و افترا و نفاق
ندهد بويي از وفا و وفاق
نخوت آرد ز جانب ممدوح
که کند سد بابهي فتوح
زور و بهتان ز جانب مادح
که بود در کمال دين قادح
باشد القصه هر دو را مشئوم
زان به شرع هدي بود مذموم