حکايت بر سبيل تمثيل

با پسر گفت لوليي در ده
نيست چيزي ز نان گندم به
گفت هرگز تو خورده اي بابا
گفت من خود نخورده ام اما
بود جدي مرا کهنسالي
يافته از زمانه اقبالي
ديده بود او کسي حوالي شهر
که گرفتي ز نان گندم بهر