در بيان آنکه چون سالک خليع العذار در مشتهيات نفس و آرزوهاي طبع افتاد علامت بعد و امارت طرد اوست از ساحت قرب

پي به مقصود کي برد سالک
نا شده نفس خويش را هالک
دل چو در نفس و وايه او بست
گشت ازان وايه پايه او پست
مي خورد مي چرد بهايم وار
مي برد مي درد سبع کردار
بر رخش باب قرب مسدود است
وز حريم حضور مطرود است
مي نهد پا برون ز حد حقوق
عاشق است او حظوظ چون معشوق
بر حقوق اقتصار ننمايد
ره به کسب حظوظ پيمايد
هر چه باشد بدان حيات منوط
يا قوام بدن بدان مربوط
از ضرورات نفس دارندش
وز حقوق بدن شمارندش
هست بي آن بقاي نفس محال
ترک آن را بکل مبند خيال
وانچه زايد بود بر اين مقدار
ز آرزوهاي نفس بد کردار
نفس را باشد از قبيل حظوظ
هر که مرد است ازان بود محفوظ
چون حقوقي بود طعام و شراب
نور زايد ازان و صدق و صواب
فعل خيرات و ترک محظورات
واندر اين فعل ترک صبر و ثبات
ور حظوظي بود معاذالله
آيد از وي نتيجه هاي تباه
ظلمت و غفلت و فساد و فجور
ريبت و غيبت و عناد و غرور
بر حقوق اقتصار کردن به
ترک حظ اختيار کردن به
سالها هر چه خواستي کردي
عمرها هر چه خواستي خوردي
چيست آخر ازان ذخيره تو
جز دل تار و نفس تيره تو
دو سه روزي لبي به دندان گير
راه مردان و ارجمندان گير
بهر ناي گلو و طبل شکم
چند باشي به جنگ غصه دژم
ناي خالي به است و طبل تهي
چند در ناي و طبل لقمه نهي
تا تو اين ناي را نسازي تنگ
نشوي در جهان بلند آهنگ
تا بر اين طبل تازه باشد پوست
نرسد صيت تو به دشمن و دوست
پيش ازان کت اجل بگيرد ناي
بزني طبل ازين سپنج سراي
شو علم در فنا و فقر و قدم
نه به ملک قدم به طبل و علم