رفتن اسکندر در ظلمات و رسيدن بر زميني پر سنگريزه و گفتن مر سپاه را که اين جواهر گرانسنگ است و قبول کردن بعضي و برداشتن ايشان و انکار کردن بعضي و بگذاشتن آن

چون سکندر به قصد آب حيات
کرد عزم عبور بر ظلمات
بر زميني رسيد پهن و فراخ
راند خيل و حشم در آن گستاخ
هر کجا مي شد از يسار و يمين
بود پر سنگريزه روي زمين
کرد روي سخن به سوي سپاه
کاي همه کرده گم ز ظلمت راه
راه و رسم ستيزه بگذاريد
بهره زين سنگريزه برداريد
اين همه گوهر است بي شک و ريب
کيسه زان پر کنيد دامن و جيب
هر که برداشت تخم حسرت کاشت
کز چه تقصير کرد و کم برداشت
وان که بگذاشت آتشي افروخت
که بدان جاودانه خود را سوخت
هر که را بود شک در اسکندر
آن حکايت نيامدش باور
گفت هيهات اين چه بيهوده ست
هر که گفته ست باد پيموده ست
زير نعل ستور لعل که ديد
در و گوهر به رهگذر که شنيد
زان محل برگذشت دست تهي
جحد و انکار را رهين و رهي
وان که آيينه سکندر بود
سر جانش در او مصور بود
هر چه از وي شنيد باور داشت
وانچه مقدور بود ازان برداشت
زود ازان سنگپاره هاي نفيس
کرد بر آستين و دامن و کيس
چون بريدند راه تاريکي
تافت خورشيدشان ز نزديکي
شد جدا رنگ ها ز يکديگر
گهر از سنگ و سنگ از گوهر
در مساس آنچه سنگريزه نمود
چون بديدند لعل و مرجان بود
برگرفتند آه و واويلي
ز اشک حسرت به هر مژه سيلي
آن يکي دست مي گزيد که چون
زين گهر بر نداشتم افزون
بود خرج و جوال و مشک و جراب
بر ستوران پي طعام و شراب
کاشکي کردمي تهي يکسر
کردمي پر ازين در و گوهر
بود ظلمت هنوز سايه فکن
گفت اسکندر اين خبر با من
گر چه بود آن خبر پسنديده
ليک نبود شنيده چون ديده
وان دگر خون همي گريست که آه
نفس و شيطان زدند بر من راه
خاک انباشتم به ديده هوش
سخن راست را نکردم گوش
کاشکي بهر امتحان باري
کردمي زان ذخيره مقداري
تا کنون نقد وقت من گشتي
وقتم اين سان به مقت نگذشتي
کاشکي گر گهر نکردم بار
بر سکندر نکردمي انکار
تا نيفتادمي ازان تقصير
در حجاب خجالت و تشوير