قصه مفسدي که در تحصيل مشت هاي نفس حيله اي انگيخت که شيطان سوگند ياد کرد که هرگز اين حيله به خاطر من خطور نکرده است

گشت پرباد مفسدي را بوق
برد نفسش نفير بر عيوق
شد پي ميل خويش مکحله جوي
کرد صحرا و دشت در تک و پوي
اشتري يافت ناگهان ماده
بهر مقصود خويش آماده
خواست با او شود به زودي جفت
اشتر از کار سرکشيد و نخفت
چون ميسر نشد تمنايش
بست چوبي به عرض بر پايش
پا بر آنجا نهاد و پيش خزيد
مرده ريگش به آنچه خواست رسيد
بود در کار خود بدان تلبيس
شد مصور به پيش او ابليس
گفت اي بد سير چه کار است اين
مايه صد هزار عار است اين
هر که مي بيند از شريف و وضيع
از تو اين صورت رکيک و شنيع
پيش ازان کاندر آن زند طعنت
بر من از جهل مي کند لعنت
به خدا تا من از عناد و جحود
ز آدم و آدمي شدم مردود
هرگز اين حيله در دلم نخليد
وين قباحت به خاطرم نرسيد
خود زني در چنين مکايد گام
من به تلقين آن شوم بدنام