قصه زاهد و عارف

زاهدي مي گذشت در راهي
فاسقي را بديد ناگاهي
در گناه عظيم افتاده
ره به سوي جحيم بگشاده
گفت يارب بگير سخت او را
ده به سيلاب فتنه رخت او را
کشتي اش را فکن به موج خطر
تا نپيچد ز خط حکم تو سر
عارفي آن دعا شنيد از دور
با دعا گوي گفت کاي مغرور
چه گرفتاريش ازين افزون
که نهد پا ز شرع و دين بيرون
چه بلا زين بتر تواند بود
که بود زو خداي ناخشنود
گشته مسکين به موج دريا غرق
تو چه سنگش همي زني بر فرق
گر تو را دست هست دستش گير
دست جان هوا پرستش گير
ور نه باري ميفکن از پايش
جان به تير دعا مفرسايش