تتمه قصه غوري

مرد غوري گرسنه و تشنه
رمقي در تن از حياتش نه
لنگ لنگان به خانه روي نهاد
هر که پرسيد ازو جوابش داد
که زدم گام تا توانستم
بازگشتم همينکه دانستم
که به کعبه نمي رسم امروز
تا به کعبه بسي رهست هنوز
از سه فرسنگ شد درونم خون
چون توانم هزار رفتن چون
بعد ازين کنج عزلتي گيرم
رو به ديوار محنتي ميرم
چون نيامد به دست صحبت يار
واکشم پا ز صحبت اغيار