قصه آن پهلواني که مخنثي را ديد که در جوار کعبه خود را بر خاک انداخته و از خوف گناهان خود فرياد و زاري برگفته گفت خداوندا اين مخنث را بيامرز يا بار گناهان او را بر گردن من نه که از بيم تو بخواهد مرد

پهلواني ز پر دلان عجم
مي زد اندر طواف کعبه قدم
ديد گريان مخنثي بر خاک
روي بنهاده پيرهن زده چاک
نوحه اي برگرفته عالم سوز
کاي گنه بخش معذرت آموز
از گنه گر چه کوه البرزم
به کمال کرم بيامرزم
پهلوان را بسوخت دل گفتا
کاي خداوند مکه و بطحا
لطف کن داد اين مخنث ده
يا گناهش به گردن من نه
ور نه از بيم تو بخواهد مرد
داغ حرمان به گور خواهد برد
گر چنين پهلوان نباشد يافت
روي از همرهان نشايد تافت
هر که يابي ز طور او بويي
کش بود جذب حق سر مويي
رشته صحبتش ز کف مگذار
زانکه موييست در رسن بسيار
هر که تنها رود چو آن غوري
باز گردد به درد و رنجوري