قصه غوري و حج رفتن او به يک تگ و بازگشتن او از منزل اول

به تمناي سير و نيت گشت
واعظي بر حدود غور گذشت
بامدادان به مسجدي برخاست
بهر حضار مجلسي آراست
صفت کعبه و فضيلت حج
به براهين بيان نمود و حجج
نکته ها گفت جمله عشق آميز
بيتها خواند جمله شوق انگيز
غوريي کش ز عشق لم يزلي
بود سري درون جان ازلي
چون ز واعظ شنيد آن سخنان
جست از جاي خويش نعره زنان
وصف خانه شنيد و مستانه
خاست بر ياد صاحب خانه
چند باشي تو نيز افسرده
جنبشي کن اگر نه يي مرده
جنبشي ني که آب و گل جنبد
بل کز آب و گل تو دل جنبد
پاي بيرون نهد ازين گل و آب
روي در مستقر حسن ماب
شعله بر زد ز سينه آتش او
جانب کعبه شد عنان کش او
کهنه گرگاو در برابر داشت
گرد در پا و کرک در بر داشت
در کفش زاد ني و راحله ني
همرهش کاروان و قافله ني
پرس پرسان که کعبه کو و کجاست
وز ره او نشان راست کراست
دو سه فرسنگ رفت بس بي سنگ
وين جهان فراخ بر وي تنگ
پايدان پاره پاي آبله شد
معده از رنج جوع در گله شد
آتش شوق او نشست فرو
شست از وصل کعبه دست فرو
اي بسا آتشي که ناگه جست
پرورش چون نيافت زود نشست
شرري را که جست ز آهن و سنگ
بي فروزينه مشکل است درنگ
وز فروزينه چون مدد يابد
بهره اي از بقاي خود يابد
ور تو با هيمه اش دهي پيوند
شعله گردد به قدر هيمه بلند
تا به حدي که عالم افروزد
هر چه يابد ز خشک و تر سوزد
گيرد آنسان زبانه او زور
که نماند نشاندنش مقدور
همچنين جذبه کز درون خيزد
به گريبان جان درآويزد
گر چه باشد ضعيف و زود زوال
يابد از تربيت جمال و کمال
بايد اول که بر خبر باشي
تا که آن جذبه از چه شد ناشي
منشأش را ز دست نگذاري
روي همت به سوي او آري
گوش داري ز شر اضدادش
کني از اهل جذبه امدادش
هر که يابي ازان نمد کلهش
تاج سازي به فرق خاک رهش
خانه گيري به کوي و برزن او
نگذاري ز چنگ دامن او
يار از يار خلق دزدد و خوي
ميوه از ميوه رنگ گيرد و بوي
پهلوان باش و داد کار بده
يا نه پهلو به پهلواني نه
پهلواني که از زبردستي
باشدش پاي بر سر هستي
افکند از فغان و شيون تو
بار هستي ز دوش و گردن تو