قصه کلنگي که او را چون باز شکار کردن کبوتر هوس کرد و به واسطه اين هوس از گرفتن کرم هاي آبي باز ماند و به شکار کبوتر نرسيد بلکه خود شکاري ديگري شد

گازري در در نواحي بغداد
بود در کار گازري استاد
بر لب دجله گازري کردي
روزي خود ز گازري خوردي
بر لب آب دايما مي ديد
که کلنگي بزرگ مي گرديد
کرمکي چون ز آب بنمودي
نول کردي دراز و بربودي
به همان از جهان قناعت داشت
غير آن جمله باد مي پنداشت
داشت با عز من قنع پيوند
بود پروازگاهش اوج بلند
خوار ناکرده ذل من طمعش
بود بي ذلت طمع شبعش
ناگهان روزي از هوا بازي
تيز پري بلند پروازي
کرد سوي کبوتري آهنگ
ناي او را گرفت سخت به چنگ
از سر همت بلند که داشت
اندکي خورد و بيشتر بگذاشت
از کرم نيست مدخلي کردن
خوان نهادن تمام خود خوردن
به ازان سفره حفره آتش
که نشد زو گرسنه اي دل خوش
چون بديد آن کلنگ ساده نهاد
آتشي در نهاد او فتاد
گفت من خود به جثه زو بيشم
شيوه او چرا نينديشم
باد ازين کار و بار خويشم شرم
که به کرمي شوم چنين دلگرم
همه عالم پر از وحوش و طيور
چند باشم به کرمکي مغرور
بعد ازين همتي به کار کنم
لايق خويشتن شکار کنم
به جهان در دهم صلاي کرم
خود خوردم طعمه و خورانم هم
اين بگفت و گشاد بال چو باز
از زمين کرد بر هوا پرواز
از قضا ديد کز ميان هوا
شد مطوق حمامه اي پيدا
کرد بر وي به سان باز کمين
تا فرو گيردش به چنگل کين
سرنگون شد ز بخت بد فرماي
در غديري فتاد پر گل و لاي
ماند در لاي و گل پر و بالش
شد به ادبار مبدل اقبالش
ديد گازر و شکاريي بي فخ
گفت به به که نيک شد مطبخ
بر گرفتش روان و با دل شاد
رو به خلوتسراي خويش نهاد
کرد شخصي سؤال ازو به شگفت
کين چه مرغ است در جوابش گفت
اين کلنگيست کرده شهبازي
خورده زين صنعت تبه بازي
ساخته از پي شکار فني
کرده خود را شکار همچو مني
هر که افزون کشد قدم ز گليم
افکند خويش را به ورطه بيم
باز را در شکار بودن به
جغد را جغدوار بودن به