حکايت عاشق و معشوقي که شب در خلوتي نشسته بودند و در بر همه اغيار بسته ناگاه غلام آن عاشق که باريک نام داشت حلقه بر در زد عاشق گفت کيست گفت منم غلام تو باريک عاشق گفت باز گرد که اگر در باريکي مويي شده اي امشب تو را درين خلوت گنجايي نيست

مبتلايي به عشق بدخويي
داشت باريک نام هندويي
بعد عمري شبي ز بخت بلند
آمد آن صيد وحشي اش به کمند
بود با او به هم خوش و خندان
کامد آواز حلقه بر سندان
کيست گفتار درين شب تاريک
گفت کمتر غلام تو باريک
گفت روز کز کمال نزديکي
گر چه مويي شوي ز باريکي
نيست امکان آنکه ره يابي
زين در آن به که روي برتابي