حکايت ساده دلي که در خواب دزد جامه ها و دستارش ببرد و ازارش گذاشت و او ازار از پاي کشيد و در سر بست تا سرش برهنه نباشد

ابلهي رخت خود به خواب سپرد
رختش از تن کشيد و دزد ببرد
جز ازاري که بودش اندر پاي
کش ز بي قيمتي گذاشت به جاي
چون متاعي که با بها باشد
آفت دزدش از قفا باشد
کاله آن به که کم عياري او
کند از دزد پاسداري او
ساده دل چون ز خواب سر برداشت
ديد گم گشته هر چه در بر داشت
دست خود برد سوي سر دو سه بار
نه کله باز يافت ني دستار
گفت اگر جامه رفت نبود باک
دلم از بي عمامگي شد چاک
زانکه نبود به چشم هيچ گروه
مرد را بي عمامه فر و شکوه
چون نيارست سر برهنه نشست
کرد بيرون ازار و در سر بست
که از آنجا که رسم شهر و ده است
کون برهنه ز سر برهنه به است
آنچه پوشيدنش ضرورت بود
بي ضرورت برهنه کرد و نمود
وانچه بنمودش به شرع رواست
يکدمش ز ابلهي برهنه نخواست
همچنين زاهد موسوس شهر
که ندارد ز شرع و سنت بهر
دفع وسواس کز سر تحقيق
فرض باشد به شرع اهل طريق
مي گذارد ولي به غسل و وضو
مي کند گاه شست و شوي غلو
غسل اعضا سه بار اگر چه بس است
شويد او آنقدر که دسترس است
چون ز کار وضو بپردازد
برود تا نماز آغازد