حکايت آن . . . که يکي از فضلا التماس کرد که علي را تعريف کن و پرسيدن آن فاضل که کدام علي را آن علي را که معتقد توست يا آن علي را که معتقد ماست

آن يکي پيش عالمي فاضل
گفت کاي در علوم دين کامل
بازگو رمزي از علي ولي
که تو را يافتم ولي علي
گفت کاي در ولاي من واهي
از کدامين علي سخن خواهي
زان علي کش تويي ظهير و معين
يا ازان کش منم رهي و رهين
گفت من گر چه اندکي دانم
در دو عالم علي يکي دانم
شرح اين نکته را تمام بگوي
آن کدام است و اين کدام بگوي
گفت آن کو بود گزيده تو
نيست جز نقش نو کشيده تو
پيکري آفريده اي به خيال
گذرانيده اي بر او احوال
پهلواني بروت ماليده
بهر کين در دغا سگاليده
. . .
. . .
بنده نفس خويش چون من و تو
فارغ از دين و کيش چون من و تو
در خيبر به زور خود کنده
برده تا دوش و دورش افکنده
به خلافت دلش بسي مايل
شد ابوبکر در ميان حايل
بعد بوبکر خواست ديگر بار
ليکن آن بر عمر گرفت قرار
چون ازين ورطه رخت بست عمر
شد خلافت نصيب يار دگر
در تک و پوي بهر اين مطلوب
همه غالب شدند و او مغلوب
با چنين وهم و ظن ز ناداني
اسدالله غالبش خواني
اين علي را در شماره که و مه
خود نبوده ست ور نباشد به
وان علس کش منم به جان بنده
سبلت نفس شوم را کنده
بر صف اهل زيغ با دل صاف
بهر اعداي دين کشيده مصاف
بوده از غايت فتوت خويش
خالي از حول خويش و قوت خويش
قوت و فعل حق ازو زده سر
کنده بي خويشتن در خيبر
خود چه خيبر که چنبر گردون
پيش آن دست و پنجه بود زبون
ديد ز آفات، خود خلافت را
بي ضرورت نخواست آفت را
هر چه بر دل نشيند از وي گرد
هست در چشم مرد آفت مرد
چيست گرد آنکه از ظهور وجود
زو مکدر شود صفاي شهود
تا کسي بود ز انحراف مصون
کايد آن کار را ز عهده برون
بود با او موافق و منقاد
در جنگ و مخالفت نگشاد
چون همه روي در نقاب شدند
ذره سان محو آفتاب شدند
غير از او کس ز خاص و عام نبود
که تواند به آن قيام نمود
لاجرم نصرت شريعت را
متکفل شد آن وديعت را
بود سر کمال مصطفوي
گشت ختم خلافت نبوي
بود ختم رسل نبي وز پي
شد علي خاتم خلافت وي
جمعي از بيعتش ابا کردند
و اندر آن سرکشي خطا کردند
سر کشيدن ز امر اهل کمال
هست ناشي ز سر نقص و وبال
در جهان شاه و رهبري چو علي
گر کسي سر کشد زهي دغلي
اين علي در کمال خلق و سير
. . .
نيست در هيچ معني و جهتي
. . . را به او مشابهتي
او به موهوم خويش دارد رو
زانکه موهوم اوست در خور او
عليي بهر خود تراشيده
خاطر از مهر او خراشيده