قصه گريستن شاعري که قصيده غرا به حضرت شاه خواند و هيچ کس تحسين نکرد جز جاهلي که به اساليب سخن عارف نبود

شاعري در سخنوري ساحر
در فن مدح گستري ماهر
بهر شاهي لواي مدح افراخت
پر صنايع قصيده اي پرداخت
مدح شاهان به عقل و شرع رواست
زانکه شاهند و شاه ظل خداست
هست عايد به نزد صاحبدل
مدحت ظل به مدح صاحب ظل
برد روزي يکي نکو خوان را
که رساند به عرض شاه آن را
نظم را حسن صوت مي بايد
تا ازان حسن او بيفزايد
پاي تا سر قصيده را برخواند
حرف حرفش به سمع شاه رساند
در سخن واجب است حسن بيان
حق ازان گفت رتل القرآن
خواندنش چون به آخر انجاميد
وز اداي سخن بياراميد
داشت شاعر به اهل مجلس گوش
که به تحسين او کنند خروش
زان هنرمند مي کند جاني
کش ستايش کند هنرداني
هيچ کس دم نزد زبان نگشاد
داد تحسين آن قصيده نداد
ناگهان شهره اي به جهل و غرور
بانگ زد از حريم مجلس دور
بارک الله فلان نکو گفتي
گوهر مدح شه نکو سفتي
مرد شاعر چو سوي او نگريست
دست بر رو نهاد و زار گريست
گفت بشکست ازين حديثم پشت
بلکه تحسين آن خبيثم کشت
ترک تحسين پادشاه و سپاه
روي بخت مرا نکرد سياه
آفريني که اين مغفل کرد
روز عيش مرا مبدل کرد
هر چه از بوستان بي خرد است
گر چه شاخ قول بيخ رد است
شعر کافتد قبول خاطر عام
خاص داند که سست باشد و خام
ميل هر کس به سوي جنس وي است
آنچه پخته ست جنس خام کي است
زاغ خواهد نفير ناخوش زاغ
چه شناسد صفير بلبل باغ
جغد نازد به کنج ويرانه
کي پذيرد ز قصر شه خانه
نيست چون ديده سخن بينش
عار مي آيدم ز تحسينش
گر تو گويي که ميل دل هرگز
نيست خالي ز نسبت جايز
. . . بس دني علي عاليست
ميل چون از مناسبت خاليست
با تو گويم حکايتي درياب
کز تأمل در آن رسي به جواب