در بيان معني ان من العصمة ان لايقدر

آن دگر نکته را که کرد ادا
شافعي از کلام اهل هدي
بود آن کز خداي عز و جل
عصمت آمد نصيب تو ز ازل
کانچه خواهد دلت ز خود رايي
ندهندت بر او تواناي
عصمت است اينکه نيست سيم و زرت
که شود آرزوي شور و شرت
مطرب آري به خانه مي نوشي
شاهدان را کني هم آغوشي
عصمت است اينکه نيست دسترست
که چو آزار کس شود هوست
برکشي تيغ و خون او ريزي
خاک و خونش به هم درآميزي
عصمت است اينکه صاحب ديوان
نيستي خوش نشسته در ايوان
تا کني بر اميد عزت و جاه
عالمي را ز دود خانه سياه
عصمت است اينکه همچو شحنه شهر
نيست با هر کسيت قوه قهر
تا کني تهمت مسلماني
واستاني به ظلم تاواني
عصمت است اينکه نيستي قاضي
که چو باشي ز خواجه ناراضي
مالش از حکم پايمال کني
خون او بر کسان حلال کني
عصمت است اينکه ز احتساب تو را
نيست حظي به هيچ باب تو را
تا به بهتان در بهانه زني
بيگناهي به تازيان هزني
صد ازين عصمت است هر نفسي
که ندارد بدان شعور کسي
گر دهم شرح آن دراز شود
وحشت انگيز اهل راز شود
زانچه گفتم دلت گران نکني
وهم تعريض اين و آن نکني
من که عيب است پاي تا به سرم
کي به عيب کسان فتد نظرم
خود مرا در ميان چه کار و چه بار
غير من ديگريست کارگزار
من زبان و او سخن گذارنده
بلکه من خامه و او نگارنده
در حقايق به چشم عامه مبين
حرف و نقش از زبان خامه مبين
خامه آمد ز دست جنبش گير
دست درست قدرتست اسير
قدرت آمد اراده را تابع
وان ارادت ز علم شد واقع
علم فايض ز واهب فياض
که مبراست فيضش از اعراض
ليکن آن علم اختياري نيست
فيضانش جز اضطراري نيست
علم فايض چو گشت فتوي ده
که نوشتن ز نانوشتن به
تابع او شدند کارکنان
شد نوشته به هر ورق سخنان
سر اين سلسله ببين که کجاست
جنبش مابقي ازان سر خاست
سر چو جنبيد کي بود ممکن
که بود ماوراي سر ساکن
گر تو را اين نوشته نايد خوش
بشکن خامه را و دم درکش
زانکه خامه درين نوشتن خط
مظهر فعل کاتب است فقط
نيست امري دگر به خامه مضاف
عيب خامه چه مي کني ز گزاف
هرگه از چوب بر سگ آيد کوب
باشد از جهل سگ گزيدن چوب
چوب را در ميانه کاري نيست
در کف چوب اختياري نيست
سگ اگر نيز مي کند دندان
اينک آن چوبزن خوش و خندان
در کف قهر حق من آن چوبم
که به سگ سيرتان رسد کوبم
گر کسي را بود خيال نطق
در ميان نيستم من آنک حق