در بيان آنکه از خودي خود رستن و از عجب و ريا خلاص شدن جز در خدمت پير صاحب تصرف دست ندهد

آن زمان از ريا و عجب رهي
که شوي پير را رهين و رهي
هست در نفس دار و گير بسي
که نداند به غير پير کسي
نفس افعي و پير خضر شعار
کور مي سازدش زمردوار
نفس ديو است و پير نجم هدي
رجم ديو است کار نجم بلي
کيست پير آن که نيست يک سر مو
سيه از ظلمت وجود بر او
گردد از تاب آفتاب ازل
مو به مو ظلمتش به نور بدل
نور حق تا بدلش ز لوح جبين
سرالشيب نوري اينست اين
آن که پير از بياض موي بود
سخره کودکان کوي بود
هرگز آن دولت از کجا يابد
که بر او نور کبريا تابد
گوش کن از حکيم نادره گوي
که ز بلغم بود سفيدي موي
کي شود حاصل اي به غفل علم
نور حق از رطوبت و بلغم
تا کي اي ساده دل ز ساده وشي
ريش صابون زني و شانه کشي
من گرفتم کز آب و صابونت
شد چو کافور موي شبگونت
چه بود در ترازوي اميد
وزن اين يک دو مشت پشم سفيد
نور مي بايدت در دل گير
که دل است از خداي نور پذير
نور ناتافته ز روزن دل
مشکل افتد به کوي و برزن گل
نور بر آب و گل ز دل تابد
آب و گل روشني ز دل يابد
شمعکي برزند به خانه علم
رخت بربندد از ميانه ظلم
نور حق چون ز دل ظهور کند
ظلمت تن چه شر و شور کند
آنچه تو از حديث مصطفوي
در نشان ولي همي شنوي
که به رويش کسي نظر چو گشاد
بي توقف خدايش آمد ياد
آن نشان مقتضاي اين نور است
ور نه آب و گل از خدا دور است
چون درين نور پير شد فاني
خواندش عقل پير نوراني
پير چون يافتي ازو مگسل
ور نه يکدم ز جست و جو مگسل
در به در کو به کو بجوي او را
هر کجا يافتي ببوي او را
چون ازو بوي جذب عشق آيد
گر شوي خاک پاي او شايد
ور نه آيد مايست از تک و پوي
رو ز جاي دگر بجوي و ببوي
آن بود بو که چون به او برسي
برهي از هزار بوالهوسي
خاطرت را به جذب پنهاني
جمع سازد ز هر پريشاني
برهاند ز رنج آب و گلت
برساند به سر جان و دلت