حکايت آن غوري که در مناره پنهان شده بود و فرياد مي کرد که مرا مجوييد که من اينجا نيستم

روستايي ز دست باران جست
رفت و در پاي ناودان بنشست
ساده اي از تکاو عرصه غور
کرد روزي به سوي شهر عبور
مانده و گرسنه ز راه تکاو
بر کتف توبره به پا گرگاو
اوفتادش گذر به دکاني
ديد پر نان و نانخورش خواني
بي تکلف گذشت و خوش بنشست
کرد بيرون ز زير پشمين دست
صاحب خوان چو بود اهل کرم
نزد از منع و زجر با او دم
چون ازان نان و خوان به تنهايي
خورد چندانکه داشت گنجايي
توبره بر زير سر نهاد و بخفت
صاحب خوان چو آن بديد آشفت
گفت برخيز هان و هان برخيز
زودتر زين در دکان بگريز
ملک شهر حکم فرموده
که بگيرند الاغ آسوده
دمبدم مي رسد يکي سرهنگ
مي کند سوي هر الاغ آهنگ
مي کشد در قطار خويش تو را
مي کشد زير بار خويش تو را
مي برد بارکش به هر سويت
مي کند ريش پشت و پهلويت
مرد غوري چو آن سخن بشنيد
توبره بر کتف نهاد و دويد
در به در کو به کو بسي شتافت
هيچ جايي به از مناره نيافت
از همه مردمان کناره گزيد
ترس ترسان در آن مناره خزيد
از قضا بهر سود و سودايي
خاست از شهر شور و غوغايي
شد گمانش که شور سرهنگ است
کش به سوي الاغ آهنگ است
بانگ مي زد که من نهان شده ام
وز جفاي تو در امان شده ام
زود بگذر سخن مگوي اينجا
من نهانم مرا مجوي اينجا
بلکه خود زين ديار دورم من
همچنان در تکاو غورم من
صد سخن بيش ازين قبل بودش
ليک هر يک خلاف مقصودش
همچو آن ساده دل که از دغلي
ساخت بر ذکر سر نشان جلي
ذکرش آمد برون ز پرده سر
بر خيال سر او هنوز مصر