قصه شفقت ورزيدن موسي عليه السلام و بره گريخته را به دوش کشيدن و از گليم شباني به خلعت کليمي رسيدن

روزي از روزها کليم خدا
که زدي گام در حريم وفا
در شباني به ره نهاد قدم
بره اي کرد ناگه از رمه رم
بره هر سو دوان و او در پي
کرد بسيار کوه و هامون طي
آخرش سست شد ز سختي رگ
دست و پا سوده باز ماند ز تگ
موسي او را گرفت و پيش نشاند
اشک رحمت به روي خويش فشاند
خوي او از غضب نگشت درشت
نرم نرمش کشيد دست به پشت
کين رميدن پي چه بود آخر
زين دويدن تو را چه سود آخر
کوشش من که در قفاي تو بود
نيز براي خود از براي تو بود
گر تو را با تو واگذاشتمي
لطف خويش از تو بازداشتمي
بهر گرگ و پلنگ خون آشام
طعمه چاشت مي شدي يا شام
آنگهش جا به گردن خود کرد
عزم رفتن به سوي مقصد کرد
چون نديدش ز رنج قوت تن
بار او را گرفت بر گردن
نيست در وقت ناخوشي و خوشي
هيچ کاري فزون ز بارکشي
بارکش باش تا به روز شمار
در سراي سرور يابي بار
حق تعالي چو در شباني او
ديد آيين مهرباني او
گفت با قدسيان کروبي
آن که خلقش بود بدين خوبي
شايد ار قدر او بلند شود
در جهان شاه ارجمند شود
بر سر خلق سروريش دهند
ره به کوي پيمبريش دهند
همه در سايه اش بياسايند
سايه وش سر به پاي او سايند