گفتار در اظهار دولتخواهي و مدحت گزاري حضرت خلافت پناهي سلطنت شعاري خلدالله تعالي ملکه و سلطانه و علا امره و شأنه

حق چو داد از پي اطيعواالله
به اطيعواالرسول ما را راه
حرف ديگر نزد به لوح بيان
جز اولواالامر منکم از پي آن
چون اولواالامر ساخت پيرايه
شرع و دين با نبي ست همسايه
بلکه حق راست سايه ممدود
واندر آن سايه عالمي خوشنود
خلق را عدل شاه دين پرور
سايه فضل حق بود بر سر
خاصه اين شهريار عالي راي
کش بود بر سر اعالي پاي
تاجداران مسند تمکين
جمله ظل اللاه ند في الارضين
ليک ظل مطابق کامل
نيست جز شاه مفضل عادل
گوهر افسر سرافرازي
قبله مقبلان ابوالغازي
شاه سلطان حسين آن که ببست
چرخ را عدلش از تعدي دست
حق تعالي ز فيض لطف و جمال
بهر اظهار کبريا و جلال
ساخت آيينه و بداد جلا
منعکس شد در او صفا علا
ديد در وي خرد به نور قدم
سلطنت را قرين حسن شيم
داد نامش ازين دو اسم شگرف
درج در وي رموز حرف به حرف
بر سر اسنان سين او زده وصف
شرف کاخ دولت است و شرف
جعد لامش چو زلف خوبان خم
بر لواي ظفر بود پرچم
طا که هست از عطاي شه حرفي
بست حاتم به جود ازان طرفي
دهر چون طائيش لقب کرده ست
شد معين کزان سبب کرده ست
هست در ضمن اين سه حرف دفين
نقد اسماء تسعه و تسعين
الفش راستي ز نون برتر
تير فتح است بر کمان ظفر
غنچه حاش نقد هشت نان
سينش از شاخ سدره داده نشان
ياش عشر است و شرع و عرش مجيد
از تقاليبش آمده ست پديد
نون او نيم دايره ست به طبع
سبقت آن را بر اين دواير سبع
زير اين نه رواق مينا فام
چون شود گفته اين همايون نام
آيد از هر يکي به جاي صدا
خلدالله ملکه ابدا
چرخ در خدمتش رضا جوي است
بر در دولتش دعاگوي است
تا سزاي رضاي او گردد
گرد دولتسراي او گردد
گر چه آمد ساپه او بسيار
چون نجوم ثوابت و سيار
چشم اميد بر سپاهش نيست
جز در حق اميدگاهش نيست
گر رعيت و گر سپاه وي اند
همه آسوده در پناه وي اند
چون برآمد به عدل و جودش نام
چشم دارم که در همين ايام
گيرد از يمن طالع مسعود
همه عالم چو مهدي موعود
آنچنان کز ظلام ظلم و ضلال
عرصه دهر بود مالامال
نور عدلش ز مطلع احسان
همه آفاق را رسد يکسان
باز و تيهو شوند همبازي
گرگ و آهو کشند همرازي
پاي رنگ ار درآيد اندر سنگ
دستگيري طمع کند ز پلنگ
بس کند شير شرزه از شر و شور
خوارد از پنجه پشت و گردن گور
بوم بر وصل روز يابد دست
شب پره گردد آفتاب پرست
طي شود زين بساط بوقلمون
صورت اختلاف گوناگون
همه اضداد سازگار شوند
يکدگر را معين و يار شوند
ظلم ازين کارگه ببندد رخت
کار بر اهل ظلم گردد سخت
چون بود لفظ سيم گاه رقم
پيش اهل قلم شبيه ستم
جود او سيم را براندازد
گنج ها را ازان بپردازد
پر کند از نواله هاي نوال
شکم حرص و معده آمال
مستحق ناکشيده ذل طمع
جوع آزش رسد به حد شبع
سايل از جست و جو بياسايد
روزيش بي سؤال پيش آيد
سازد القصه فر دولت شاه
کارها را به موجب دلخواه
دولت شاه جان فرخنده ست
که جهان زان چو تن بجان زنده ست
باد آن جان هميشه پاينده
زان جهان و جهانيان زنده