مناجات در تضرع و ابتهال به حضرت ذوالجلال والافضال جل جلاله و عم نواله

اي ظهور تو با بطون دمساز
وي بروز تو با کمون همراز
احدي ليک مرجع اعداد
واحدي ليک مجمع اضداد
اولي و تو را بدايت ني
آخري و تو را نهايت ني
ظاهري با کمال يکتايي
باطني با وفور پيدايي
ايمني از تغير و تبديل
فارغي از تحيز و تحويل
ذات تو در سرادقات جلال
از ازل تا ابد به يک منوال
بر تو کس نيست آمر و ناهي
همه آن مي کني که مي خواهي
نه عطاي تو را خطا مانع
نه بلاي تو را ولادافع
بر خطا پيشگان عطاي تو دام
با ولاشيوگان بلاي تو کام
دام چه بود فريب جاه و جمال
کام چه بود نويد قرب و وصال
اي جهاني به کام از در تو
کام خواهم نه دام از در تو
دمبدم در رهم منه دامي
تا پي کام خود زنم گامي
به جوار خودم رهي بنماي
در حريم دلم دري بگشاي
غايب از من مرا حضوري بخش
به سروري رسان و نوري بخش
اي بس آتش پرست باد به دست
کرده عمري به خاک دير نشست
بوده با هيمه سالها همپشت
تا برافروزد آتش زردشت
کرده در خدمت مغان هر دم
قد چو عودالصليب ترسا خم
رويش از آتش کنشت سياه
خويش از فعلهاي زشت تباه
نه همين روي و راي تيره ازو
پاي تا سر به يک وتيره ازو
ناگهان برق رحمتي جسته
دلش از کفر و تيرگي رسته
گشته با جذبه عنايت خاص
مرغ جانش ز دام شرک خلاص
گر چه هستم به قيد هستي بند
هم به تو بر تو مي دهم سوگند
که مرا آنچنان يکي انگار
در دلم ظلمت شکي مگذار
رخت در دار ملک دينم نه
جاي در کشور يقينم ده
هر چه غير از تو زان نفورم کن
پاي تا فرق غرق نورم کن
ديده اي ده سزاي ديدارت
جاني آرام جاي اسرارت
چند باشم ز خود پرستي خويش
بند در تنگناي هستي خويش
وارهانم ز ننگ اين تنگي
برسانم به رنگ بيرنگي
مي پرد مرغ همتم گستاخ
در رياض اميد شاخ به شاخ
که ز بام تو دانه اي چينم
يا ز نامت نشانه اي بينم
پيش ازان کز جهان ببندم بار
ز افسر فقر سربلندم دار
سوي تو بارها شتافته ام
بار جز بار دل نيافته ام
چون شد از بار دل گرانم پشت
حلقه شد چون دم سگانم پشت
خود گرفتم که از سگان بترم
مکن از حلقه سگان بدرم
من که باشم که با تو در بن غار
همچو اصحاب کهف باشم يار
کي خورم باک اگر نشينم پس
از صف دوستان نه اينم بس
که چو سگ گر چه پر شر و شينم
بر درت باسط الذراعينم
بود عمرم سفيد طوماري
در کف همچو من سيه کاري
از براي سواد آن نامه
دل من محبره زبان خامه
روزگاري در آن قلم زده ام
از خطا و خلل رقم زده ام
کس نيابد در او نبشته خطي
که نه در ضمن آن بود سخطي
نيست حرفي در او مصون ز عوج
چون الف بلکه کاف وش همه کج
اي که پيش تو راز پنهانم
آشکار است تا به کي خوانم
بر تو اين نامه پريشاني
چون تو حرفا به حرف مي داني
چون کند دست قهرمان اجل
طي اين نامه خطا و خلل
ز آب عفوش ورق بشوي نخست
پس به کلک کرم که در کف توست
بهر آزاديم برات نويس
وز خطاها خط نجات نويس
مپسندم ازان صحيفه خجل
يوم نطوي السما کطي سجل