دريغ

دريغ از شمسه ايوان عصمت
که تا جاويد رخ پنهان نموده
چراغ دودمان نعمت الله
که شمعش مهر بود و ماه دوده
صبا کو کز حريم عفت او
به جاي گرد بر وي مشک سوده
که تابر جاي خرمن خرمن مشک
ز خاکستر ببيند توده توده
فلک گو خاک بر سر کن که دورش
ز تارک افسر دولت ربوده
زمان بر باد ده گو خرمنش را
که گيتي کشت اقبالش دروده
يکي آيينه بود از جوهر روح
وليک از رنگ سودا نا زدوده
به قصد او چو سودا خصم جاني
ز پاسش ديده حکمت غنوده
به هر زهري که ره مي برده سودا
مزاجش را به آن مي آزموده
چو مي ديده که تيغش کارگر نيست
به آن شغل اهتمامش مي فزوده
به کارش کرده زهري آخر کار
که جز جان دادنش درمان نبوده
اگر مي بست بر خود راه سودا
در اين فتنه کي مي شد گشوده
نکرده هيچ کس با دشمن خويش
چنين بي وجه کار ناستوده
به هر جا گوش کرده بهر تاريخ
زمانه اين دو مصرع را شنوده:
چه داده بي سبب سودا به خود راه
چه بيجا قصد جان خود نموده