عباس بيگ گردون قدر

يگانه دو جهان زبده و خلاصه عهد
تويي که مهر و سپهرت نديده شبه و نظير
سوار عزم تو هرجا که رخش حکم جهاند
دويد بر اثر او جنيبت تقدير
ز لشکر تو سواري اگر برون تازد
کند حصار فلک را به حمله اي تسخير
دو عمده اند برابر به سد جهان لشکر
سنان و تيغ تو از به هر پاس تاج و سرير
بلند مرتبه عباس بيگ گردون قدر
چو آفتاب بود توسن تو چرخ منير
به نفس ناميه گر بنگرد مهابت تو
بقم برآيد ازين پس به رنگ برگ زرير
ثبات عهد توگر عکس بر زمان فکند
زمانه را نکند گردش فلک تغيير
سد آفتاب سياهي ز خاطرش نبرد
کسي که بخت عدويت در آيدش به ضمير
محيط و مرکز گوي زمين شود همه نور
اگر به مهر دهي پرتوي زراي منير
فتد در آينه گرعکس راي انور تو
به هيچ وجه نگردد در آب رنگ پذير
به جاي قطره کشد در به رشته باران
به دست ياري بحر کف تو ابر مطير
اگر ز خاتم حفظت نشان پذيرد موم
به مهر خويشتن آيد برون ز قعر سعير
خواص بخت جوانت به هر که سايه فکند
فلک به گردش سال و مهش نسازد پير
لباس هستي جاويد نادر افتاده ست
ولي دريغ که بر قد قدرتست قصير
عدو که در جگرش آب نيست ، هر که نمود
توجه از توبه او غافليست بي تدبير
فلک که بسته به زنجير کهکشان کمرش
به تيغ سر بشکافيش تا کمر زنجير
اگر نگردي از آزار مور آزرده
بدوزي از سر سد گام چشم مور به تير
صلاح جويي تدبير تو پديد آرد
ميان آتش و آب اتحاد شکر و شير
سپهر منزلتا بنده درت وحشي
که نيستش ز مقيمان در گه تو گزير
اگر چه بود به خدمت به چشم دور ولي
نداشت جان و دلش در ملازمت تقصير
دمي نرفت که چشم و لبش به ياد درت
نکرد گريه زار و نکرد ناله زير
هزار شکر که آمد به عيش خانه وصل
تني که بود به زندان سراي هجر اسير
دلش که مرغ قفس بود وز نوا مانده
به شاخسار وصال تو برکشيد صفير
تلطفي که ندارد بجز تو پشت و پناه
عنايتي که ترا دارد از صغير و کبير
غرض که آمده اندر پناه دولت تو
ز حال او نظر التفات باز مگير
هميشه تا به نه اقليم چرخ اين وضع است
که آفتاب بود پادشاه و تير دبير
به نام بخت تو هر دم به بارگاه قضا
کند دبير قدر منصب دگر تحرير