در ستايش يکي از حاکمان شرع

اي داده سپهر شرع را نور
از پرتو رأي عالم آرا
ناهيد ز مطربي کشد دست
گر نهي تو بر فلک نهد پا
از دست تو کلک معجز آثار
هم خاصيت عصاي موسا
دمساز کلام جان فزايت
با معجزه دم مسيحا
از تقويت شريعت تو
متقن همه جا بناي تقوا
از حکم توچرخ کي کشد سر
او راست مگر دو سر چو جوزا
از تهمت نقص و وصمت عيب
حکم تو چو ذات تو مبرا
از نسبت پستي و تنزل
طبع تو چو قدر تو معرا
در ضابطه مسائل نحو
آن نظم که کرده طبعت انشا
کس در عرب و عجم نظيرش
نشنيده به هيچ نحو از انحا
تا نظم ترا ز بر کند چرخ
برداشته سبحه ثريا
افتاده مرا قضيه اي چند
اندوه نتيجه قضايا
دردست فقير کم بضاعت
بود اندکي از متاع دنيا
آنرا به مکاريي سپردم
او رفته کنون به راه عقبا
صادق نفسان گواه حالند
در صدق چو صبح بلکه افزا
مگذار که اين متاع بي قدر
تاراج شود چو خوان يغما