قصيده

همچو گل در زير گل باشيد اي گلها نهان
زانکه آغاز بهاري شد بتر از سد خزان
آنکه در پاي شکوفه مي زد اين موسم نوا
پيش پيش نخل تابوت است اکنون نوحه خوان
نيستش در دست جز شمع سيه بر اشک سرخ
آنکه در کف بوديش اين فصل شاخ ارغوان
تاکند خاکسترش بر سرزدست اين نو بهار
نخلهاي خرم خود سوخت يک سر باغبان
بر زمين باريد آتش (ز) آسمان بر جاي آب
دوزخي گرديد باغ و گلخني شد بوستان
چشم دارد گو برو آن نرگس از خواب و ببين
سبزه ها از تف آن آتش به رنگ زعفران
ده زبان سهل است ، گو با سد زبان سوسن برآ
کز براي نوحه در کار است بسيارش زبان
گو تمامي غنچه شو شاخ گل و بگشا دهن
زانکه به هرمويه بايد شد سراپايش دهان
هست با اين سوزش ماتم همان شور عشور
زانکه دود هر دو بر مي خيزد از يک دودمان
هم به صورت هم به معني هر دو را قرب جوار
عالي از يک شهر و جا بنياد اين دو خاندان
ماتم فرزند پيغمبر بود بر جمله فرض
گر يزيدي سيرتي اين را نداند گو بدان
رفته زهرا عصمتي در خلوت آل رسول
کامده آل علي از فرقت او در فغان
مانده چون شبير و شبر دو بزرگ نامدار
سر به زانو، دست بر سر، خسته دل ، آزرده جان
مريمي رفته ست و مانده زو مسيحاي رضيع
شسته رخ ز آب مژه ، ناشسته لبها از لبان
از سرير تخت بلقيس آيتي بربسته رخت
تاج افکنده ز سر بي او سليمان زمان
در جواني رفت و دل زينسان جوانان برگرفت
چون نسوزد از چنين رفتن دل پير و جوان
پاي در ربع نخست از چار ربع زندگي
رهزن ايام عمرش ره زده بر کاروان
ابتداي فصل نوروز و درختان برگ ريز
چون شکوفه بر لب پرخنده رفت از بوستان
همچو غنچه تازه رو رفتن نه کار هر کسي ست
خار در کف اول فصل بهار از گلستان
کرده قسمت جزو و کل بر جزو و کل خويشتن
رو نهاده بر کران و پا کشيده از ميان
پشه اي را داده اسبابي که فيل از بردنش
ناله کرده بسکه حملش آمده بر وي گران
يک مگس را طعمه سيمرغ داده همتش
بس گشاده بال وقاف قرب کرده آشيان
کاروانهاي ثواب و روزه و حج و زکات
کرده پيش از خود روان در دار ملک جاودان
از جزاي خير او را قافله در قافله
پيش پيش و در پيش سد کاروان در کاروان
زن بود انکس که از عالم نه زينسان باربست
راه عقبا هر که زانسان رفت او را مرد خوان
غرق رحمت باد يارب در محيط مغفرت
موج فيضي شامل حالش زمان اندر زمان
طاقتي بخشد شه و شهزاده ها را ذوالمنن
تا ابدشان دارد از کل نوايب در امان