در ستايش خان احمد

نماز شام که سيمين هماي زرين بال
به بام به اختر انداخت سايه اقبال
پديد گشت مه نو ز طرف چشمه مهر
به سان خشک لبي برکنار آب زلال
نموده هيأت پروين به عينه چون گويي
که کرد از اثر آبله بسي تبخال
ز فرط ظلمت شب تنگناي عالم خاک
سياه شد چو شبستان خاطر جهال
سياهي شب ديجور تا بدان غايت
که بعد حرق هوا التيام بود محال
به سد چراغ نبردند از سياهي شب
به سوي مقصد خود را شبروان خيال
شبي چنانکه تو گويي نمونه ايست مگر
ز روز خصم جهان داور ستوده خصال
ملک سپاه فلک بارگاه ، خان احمد
سپهر شوکت و حشمت جهان جاه و جلال
به غايتي ست عطايش که خواهد از اشجار
به جاي برگ زبان بردهد به گاه سؤال
کمينه زله خور خوان او تواند شد
ضمان روزي اهل جهان به استقلال
ز شوق رايت احسان بي کرانه او
چه خون که در رحم مادران خورند اطفال
شد از مهابت او زهره نهنگان آب
بس است تلخي آب بحار شاهد حال
به روز حمله کمين خيل او به زور کمند
کشند ماضي ايام را به عرصه حال
زهي کمند تو آن اژدها به روز وغا
که جذب ثقل جبلي کند ز طبع جبال
چنان به عهد تو دست ضعيف گشته قوي
که چشم کرده سيه بر هلاک شير غزال
هزار دوره به يک دم کند گر آموزد
فلک ز عمر حسود تو رسم استعجال
فزوده شاهد حسن تو چتر شاهد گل
چنانکه حسن بتان را سواد نقطه خال
هزار بار فزون از پي تکاور تو
تمام کرد و شکست آفتاب نعل هلال
کزين وسيله خدمت اگر دهد دستش
که رايضان ترا پا نهد به صف نعال
سپهر منزلتا، عرضه ايست وحشي را
به حضرت تو بيان مي کند علي الاجمال
نهفته نيست که طوف جناب عالي شاه
که هست کعبه آمال قبله آمال
اگر چه بر همه چون طوف خانه کعبه
نموده فرض خداوند کعبه جل جلال
در اين فرضيه بود فرض استطاعت و بس
و گرنه هيچ مسلمان نمي کند اهمال
هميشه تا بود اين حال دور گردون را
که نيست ماضي و مستقبلش به يک منوال
به هر طرف که تو آيي زمان مستقبل
معاوني رسدت هر زمان به استقبال