در ستايش بکتاش بيک

اگر مساعدت بخت نبود و اقبال
کجا هلال و رسيدن به مستقر کمال
اگر مدد نرسيدي ز طالع فيروز
نداشتي زر و گوهر رواج سنگ و سفال
شد از نتيجه صالع خجسته ظل هماي
وگرنه همچو هما بود بوم را پر و بال
ز طالعست که خوني کزو کشي دامان
فشانيش به گريبان چو شد به ناف غزال
اگر نه از اثر طالعست ، وقت بيان
چه موجب است که سازند تاج دولت دال
وگر نبود ز بي طالعي به گاه رقم
سبب چه بود که آمد کلاه ذلت ذال
ز ضعف و قوت طالع بود و گرنه چرا
شود گهي صفت ماه بدر و گاه هلال
اگر چه جزو زمانند و اصل هر دو يکيست
کجاست سلخ صفر همچو غره شوال
دو قطعه بر کره خاک هر دو از يک جنس
يکي به صدر سمر شد يکي به وصف نعال
دليل طالع و بي طالعي همينم بس
که من به کنج فراقم دلم به بزم وصال
چو بزم ، بزم بلند اختر خجسته اثر
چه وصل ، وصل همايون فر ستوده خصال
گزيده گوهر کان سخا و معدن جود
يگانه گوهر درياي لطف و بحر نوال
جهان عز و شرف عالم وقار و شکوه
سپهر رفعت و شان آفتاب جاه و جلال
بلند مرتبه بکتاش بيگ گردون قدر
که در زمانه نبيند کسش نظير و همال
ز کحل خاک ره يکدلان او چه عجب
دو بيني اربرد از چشم احوالان کحال
ز اهتمام دل راز دار او آيد
که عکس شخص نهان دارد اندر آب زلال
به بيشه در دهن شير، از آن روايح خلق
بساط عطر فروشي نهاده باد شمال
به نيش افعي و در کام اژدها ننهاد
اجل ذخيره زهري چو قهر او قتال
اگر به دخمه زابلستانيان به مثل
کسي ز خنجر و شمشير او کشد تمثال
به گرد جسم نگردند روز حشر از بيم
روان سام نريمان و روح رستم زال
مجرد از صفت حال ماند و مستقبل
زمان عمر حودش ز فرط استعجال
ز پيش همت او خلعتي که آرد بخت
به لامکان رود او را فلک به استقبال
ميان خواهش و جودش نه آن يگانگي است
که دست و پا به ميان آورد جواب و سؤال
درون خلوت جاهش جمليه ايست شکوه
ز طوق حلقه «ها» کرده عنبرين خلخال
زهي ضمير تو جايي که پرده برفکند
جميله تتق غيب را ز پيش جمال
کند چو مشوره در نصب خسروي ز ملوک
فلک ز مصحف اقبال او گشايد فال
اگر ضمير تو بر زنگ پرتو اندازد
ستاره وار درخشد ز روي زنگي خال
نفاذ امر تو چون با زمان دواند رخش
گهي عنان کشد و گاه بيند از دنبال
به عهد عدل تو بگشايد ار اشاره کني
اسد به ناخن و دندان گره ز شاخ غزال
ز خسم خشک و تر هستيش بر آرد دود
اگر زبانه خشم تو افتدش به خيال
به عهد عدل تو شمشير گردن افرازان
گرفته زنگ چو در نوبهار تيغ جبال
رمد رسيده گرد سپاه قهر ترا
به نوک نيزه گشايد قضاي بد قيفال
شجاعت تو که مرآت نصرت و ظفر است
در او به صورت رستم عيان شود تمثال
به تنگناي رحم از جدايي در تو
نشسته در پس زانوي حسرتند اطفال
به بيشه غضبت خفته هر قدم شيري
به جاي ناخنش الماس رسته از چنگال
مهابتت که سواريست اژدها توسن
ز پشت شير کشد به هر تازيانه دوال
پي ثناي تو سر برزند جواهر نطق
بسان جوهر تيغ از زبان مردم لال
تو بر سرآيي اگر سد جهان گهر بيزد
فلک که بر زبر هم نهاده نه غربال
ز سر برون برش از نيم قطره آب حسام
که عمر خصم تو پيمانه ايست مالامال
اگر اراده تغيير وضع چرخ کني
شب مقابله طالع شود ز شرق هلال
رسيده است به جايي عدالت تو که هست
عبور شير از اين پس به لاله زار محال
ز بيم آنکه بدين تهمتش نگيرد کس
که کشته صيدي و کرده ست خون او پامال
ستاره منزلتا، آفتاب مقدارا
مباد بي تو و دور تو گردش مه و سال
ز راه قدر ترا آفتاب گويم ليک
گر آفتاب بود خالي از کسوف و وبال
ستاره گويمت از روي منزلت اما
اگر ستاره بود ايمن از هبوط و وبال
به چرخ نسبت ذات تو مي کنم اما
به شرط آنکه بود چرخ مستقيم احوال
غرض که نسبت بي شرط اگر بود منظور
ترانه هست نظير و ترانه هست مثال
قلم بيفکن و قائل به عجز شو وحشي
چرا که بر تر از اين نيست جاي قال و مقال
هميشه تا نتوان چيد گل ز شاخ گوزن
هميشه تا نتوان خورد بر ز شاخ غزال
براي آنکه بچيني هميشه ميوه کام
کند در آهن و فولاد ريشه سخت نهال