در ستايش حضرت علي «ع »

شاه انجم چو زرافشان شود از برج حمل
پر زر ناب کند غنچه نورسته بغل
تا ز آيينه ايام برد زنگ ملال
آرد از قوس قزح ابر بهاري مصقل
در ته کاسه خيري پي نقاشي باغ
به سر انگشت کند غنچه رعنا ز رحل
دوزد از رشته باران و سر سوزن برف
ابر بر قامت اشجار دو سد گونه حلل
اي خوشا خلعت نوروزي بستان افروز
جامه از اطلس زنگاري و تاج از مخمل
تا گزندي نرسد شاخ گل زنبق را
کرده از غنچه نو رسته حمايل هيکل
چون فروزان نبود عرصه گلزار که هست
بر سر چوب ز گلنار هزاران مشعل
درد سر گر نشد از سردي باد سحرش
آبي از بهر چه بر ناصيه مالد سندل
پنجه تاک ز سرماي سحر مي لرزد
لاله از بهر همين کرده فروزان منقل
از چه رو گشته چنين شاخ گل آغشته به خون
فحل نگشوده اگر نشتر خارش اکحل
لاله سر برزده از سنگ ز سرتاسر کوه
گل برون آمده از خاک ز پا تا سر تل
گويي از کشته شده پشته سراسر در و دشت
از دم تيغ جهاندار به هنگام جدل
مسند آراي امامت علي عالي قدر
والي ملک و ملل پادشه دين و دول
باعث سلسله هستي ملک و ملکوت
عالم مسأله کلي اديان و ملل
حکمتش گر به طبايع نظري بگشايد
نتوان نام و نشان يافت ز امراض و علل
پيش در گاه تو چون سايه بود در بن چاه
گر چه بر دايره چرخ برين است زحل
اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود
سر بر آرد ز گريبان ابد شخص ازل
پيش ماضي اگر از حفظ تو باشد سدي
هرگز از حال تجاوز نکند مستقبل
تافت بر يکديگر از خيط زر مهر رسن
ساربان تو به پا بستن زانوي جمل
نيست خورشيد فلک بر طرف جرم هلال
طبل بازيست ترا تعبيه در زين کتل
روز ناورد که افتد ز کمينگاه جدال
در فلک زلزله از غلغله کوس جدل
پر زند مرغ عقاب افکن تير از چپ و راست
بال نسرين سماوي شود از واهمه شل
خاک ميدان شود آميخته با خون سران
پاي اسبان سبک خيز بماند به وحل
بر رگ جان فتد آن عقده ز پيکان خدنگ
که به دندان اجل نيز نگردد منحل
لرزه بر مهر فتد از اثر موجه خون
که مبادا شود اين سقف مقرنس مختل
دامن فتنه اجل گيرد و پرسد که چه شد
گويدش فتنه چه ياراي سخن لاتسئل
شد پر آشوب جهان وقت گريز است گريز
قوت پا اگرت هست محل است محل
گرنه پاي اجل از خون يلان سست شود
سد بيابان به هزيمت برود زين مرحل
برکشي تيغ زرافشان و برانگيزي رخش
آوري حمله سوي قلبگه خصم دغل
از پي روشني ديده اجرام کشند
گرد يکران تو سکان فلک بر مکحل
آنچه از واقعه نوح بر آفاق گذشت
ز آب تيغ تو همان حادثه آيد به عمل
ز آتش تيغ جهانسوز توآيد به دمي
آنچه در مدت سد قرن نيايد ز اجل
آورد از اثر موجه گردون فرساي
قلزم قهر تو در زورق افلاک خلل
في المثل گر به فلک خصم برايد چو نجوم
سايه بر عرصه اعلا فکني از اسفل
برکشي تيغ چوخورشيد به يکدم کم و بيش
اندر آن عرصه نه اکثر بگذاري نه اقل
داورا دادگرا داد ز بي مهري چرخ
که از او شادي من جمله به غم گشت بدل
آه کز گردش سياره به رخسار مرا
هست چون صفحه تقويم ز خون سد جدول
کام ما چون نبود تلخ که از شوري بخت
گر نشانيم ني قند برآيد حنظل
منم از حرف تمني و ترجي فارغ
شسته از صفحه خاطر رقم ليت و لعل
پي زر کج نکنم گردن خود چون نرگس
خرقه برخرقه از آن دوخته ام همچو بصل
وحشي افسانه درد تو مطول سخني ست
طول گفتار ز حد رفت مکن زين اطول
تاکند فرق که اول نبود چون آخر
خواه آن کس که بود عاقل و خواهي اجهل
عمر خصم تو چنان باد که از کوتاهي
آخرش را نتوان فرق نهاد از اول