قصيده

باز وقت است که از آمدن باد بهار
بشکفد غنچه و گل خيمه زند در گلزار
آيد از مهد زمين طفل نباتي بيرون
دايه ابر دهد پرورش او به کنار
دفتر شکوه گل مرغ چمن بگشايد
که چها مي کشم از جور گل و خواري خار
لب به دندان گزد از قطره شبنم غنچه
که نکو نيست ز عاشق گله از خواري يار
نرگس از باد زند چشمک و گويد که بنال
که اثرها بکند عاقبت اين ناله زار
جدول آب نگر داغ دل از برگ سمن
غنچه تازه ببين خنده زن از باد بهار
اين به رنگيست که عاشق بنمايد ساعد
وان به شکليست که معشوق نمايد ديدار
لاله راغ که دارد خفقانش خسته
نرگس باغ که سازد يرقانش بيمار
هيچ يابي که چرا عنبر تر کرده به مشک
هيچ داني که چرا بر لب جو کرده گذار
تپش قلب ز عنبر کند اين يک چاره
زردي چشم ز ماهي کند آن يک تيمار
زاغ انداخت به گلزار چنين آوازه
کاينک از کشور وي خيل خزان گشت سوار
برگ داران شکوفه شده همراه نسيم
مي نمودند سراسيمه ز هر گوشه فرار
بيد لرزان شد و پنداشت پي غارت باغ
سپه برف فرود آمد از اين سبز حصار
مي کند فاخته فرياد که در باغ چرا
دست زور از پي آزار برآورد چنار
نيست بيمش که به يک دم فکند دستش را
صرصر معدلت خسرو عالي مقدار
آنکه از صولت شمشير جهان آرا برد
ظلمت ظلم ز آيينه دوران به کنار
کان دم از ريزش خود با کف جودش مي زد
ليک چون ديد سحاب کرمش گوهر بار
کرد پهلو تهي از مردم و شد گوشه نشين
تا که از سرزنش خلق نيابد آزار
اي که از بحر سبق برده کفت در بخشش
وي که از ابر گرو برده يدت در ادرار
مخزن پر گهر و دست گهرپاش ترا
که يکي بحر محيط است و يکي ابر بهار
بحر مي گفتم اگر بحر بدي پر گوهر
ابر مي خواندم اگر ابر بدي گوهربار
کوس کين با تو در اين عرصه پر فتنه که زد
که نگرديد علم بر سر او شمع مزار
دايمي بر سر خصم تو علم خواهد بود
ليک آهي که علم مي کشدش از دل زار
ديده بخت عدوي تو چنان رفته به خواب
که عجب گر شود از صور قيامت بيدار
گو بيا کان و ببين دست گهر بارش را
خيز گو ابر و کف همت او در نظر آر
کان ز بخشش نکند بحث بر از پستي کوه
وين ز ريزش نزند لاف ز بالاي بحار
کامرانا نظري کن که ز پا افتادم
دستگيرا شدم از دست چنينم مگذار
در گذر از سر اين نکته سرايي وحشي
وندر اين مجلس فرخ به دعا دست برآر
تا که از تيز روي نعل مه نو فکند
ابلق چرخ در اين مرحله صاعقه بار
سخت رويي که نه رخ بر سم اسب تو نهد
باد چون نعل به هر گوشه هبه چشمش مسمار