در ستايش شاه غياث الدين محمد ميرميران

عقل و دولت ساعت سعدي نمودند اختيار
ساعت سعدي هزارش سعد اکبر پيشکار
ساعتي کان ساعت از خوبي گلستان ارم
در نخستين گام گردد باغ فردوست دچار
ساعتي کان ساعت ار آبي رود همراه ابر
باز گردد قطره هايش گشته در شاهوار
ساعتي کان ساعت ار گشتي سکندر کامجوي
يافتي سر چشمه خضر از بن دندان مار
ساعتي کان ساعت ار طالع شود مهر از افق
تا به شام روز محشر تابد از نصف النهار
ساعتي کان ساعت ار آيد برون از بيضه بوم
بر دمد پر همايش از يمين و از يسار
ساعتي کان ساعت ار سر بر زند تاج خروس
گيرد از سيمرغ بروي شاهي مرغان قرار
ساعتي الحق چه ساعت ، ساعتي کآثار آن
زر برون ريز ز خارا گل برون آيد ز خار
ساعتي الحق چه ساعت ساعت سعدي کزو
سعد گردون دارد آثار سعادت مستعار
در چنين وقت همايوني و فرخ ساعتي
زد به دولت خيمه بيرون داور جم اقتدار
خيمه اي زان عرصه گيتي پر از ميخ و طناب
منتهاي طول و عرضش طول و عرض روزگار
خيمه اي کاندر ميانش وهم را گر سر دهند
پر بگردد ليک آخر ره نيايد بر کنار
خيمه اي کايمن شوند اهل قيامت ز آفتاب
گر کسش در عرصه محشر زند روز شعار
خيمه اي بايد که باشد اينچنينش طول و عرض
تا سپهر حشمت و شوکت در او گيرد قرار
زينت اقبال و دولت زيور فر و شکوه
حليه ملک و ملک پيرايه عز و وقار
شاه دريا دل غياث الدين محمد کز کفش
کان برآرد الامان و بحر گويد زينهار
در پناه پاس او روشن بماند سالها
در ميان آب همچون ديده ماهي شرار
هستي از عالم گريزد تا در ملک عدم
گر ز جيش قهر او بر دهر تازد يک سوار
ايمني در ملک تا حديست کز انصاف او
آشيان گيرند مرغان در ميان رهگذار
گر ز راي روشن او پرتو افتد در جهان
حامله خورشيد زايد در سواد زنگبار
بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او
چون به پاي دار عبرت جا کند آن نابکار
از زمين نارفته پايش بر سر کرسي هنوز
سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار
کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه
هست تيغ باطنش قائم مقام ذوالفقار
اطلس گردون به قد لامکان بودي بلند
گر ز قدر همتت مي بود او را پود و تار
آسمان گر داشتي دستي چو دست همتت
بر سر قدر تو گوهرهاي خود کردي نثار
مي دهد عدل تو ميلش از بروت شير نر
مي کشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار
روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش
هر چه در دل بگذرد حاضر شود بي انتظار
گر ز بزم خرمت بادي وزد در بوستان
آورد گلبن به جاي گل لب پر خنده بار
دفتر جود خداوندان احسان نزد کيست
گو بيا و آنچه ارباب کرم دارد بيار
تا بيارم فصلي از جودت که دفتر را تمام
ز آب پيشاني بشويد بسکه گردد شرمسار
پيش دست گوهر افشانت که فوق دستهاست
وز گهرباريش پر در گشته دامان بحار
هست دريا کآيد و در يوزه گوهر کند
اينکه بعضي ابر مي خوانندش و بعضي بخار
دين پناها داورا شاها رعيت پرورا
باد بر دور تو يارب دور گيتي را مدار
رو به هر جانب که رخش عزم راند بخت تو
کامران آنجا روي آيي از آنجا کامکار
مي روي اندر سر راه وداعت مرد وزن
پاي در گل مانده اند از آب چشم اشکبار
گرنه در زنجير بودندي ز موج آب چشم
کس نماندي کز پيت نشتافتي ديوانه وار
خيمه تا بيرون زدي از شهر شهري کز خوشي
بود چون دارالقراري گشت چون دارالبوار
از برونش برنخيزد جز غريو الحذر
وز درونش برنيايد جز خروش الفرار
شد چنان آب و هوا موحش که نفرت مي کند
طايران از شاخسار و ماهيان از جويبار
گر جدار و سقف را بودي در او پاي گريز
اين زمان در خانه ها ني سقف ماندي ني جدار
تو هنوز اندر کنار شهر و اينها در ميان
آه اگر از شهر يک منزل روي اي شهريار
حال شهر اينست حال ساکنانش را مپرس
کارشان صعب است صبريشان دهد پروردگار
مضطرب، آشفته خاطر، تنگدل اندوهناک
هم وضيع و هم شريف و هم صغير و هم کبار
خود بفرما چون ضعيفان را نگردد دل دو نيم
لاشه لنگ و شيشه دربار و گذر بر کوهسار
دست از ترياک کوتاه است و جان اندر خطر
پا نهي تاريک شب چون بر در سوراخ مار
از پريشاني فرامش کرده مادر طفل خويش
بلکه رفته شير هم از ياد طفل شيرخوار
هر جماعت در خيالي هر گروه اندر غمي
اين که چون آرام گيرد وان که چون گيرد قرار
چون قوي زور آورد دارد ضعيفان را که پاس
گر جهد بادي به دامان که آويزد غبار
گرگهاي تيز دندان را که دندان بشکنند
وين لگد زن استران را چون توان کردن جدار
مفلسان در غم که ديگر کيسه ها چون پر کنند
اولا وحشي که پر مي کرد سالي چند بار
آسمان قدرا بلند اقبال شاها، زانکه هست
بر عنان توسنت دست مه و مهر استوار
زير ران داري براق گرم بر عيوق تاز
کز پي معراج دولت بر نشاندت کردگار
هر قدم طي کن سپهري تا فضاي لامکان
لامکان يعني بساط بارگاه شهريار
تا ببيني کاندران ايوان که دارد جز تو قدر
تا ببيني کاندران خلوت که دارد جز تو بار
تا ببيني سلطنت را کيست صاحب مشورت
تا ببيني مملکت را کيست صاحب اختيار
تا تو باشي ديگري را کس نخواهد برد نام
بود اين اصل سخن کردم به اين حرف اختصار
تا چنين باشد که باشد در شمار شهر و کوي
چون شود بر روي صحرا خيمه اي چند استوار
شهر معموري شود هر جا که فرمايي نزول
دولتش دروازه بان و حفظ يزدانش حصار