در ستايش غياث الدين محمد ميرميران

يک جهان جان خواهم و چندان امان از روزگار
کآن جهان جان ، بر آن جان جهان سازم نثار
گر دهد دستم ثبات کوه بستانم به وام
بسکه پاي بندگي خواهم به راهت استوار
خاک چون گرداندم جذب سکون درگهت
تندباد رستخيز ازمن نينگيزد غبار
حاش لله گر بشويد صدمه توفان نوح
از جبين من غبار سجده آن رهگذار
آمدم تا افکنم يک يک به راه توسنت
اينکه يک سردر بدن دارم بود گر سد هزار
آمدم تا سازم از بس خاک فرسايي به عجز
خاک اين درگاه را از جبهه خود شرمسار
آمدم با کاروانهاي دعاي مستجاب
تا گشايم در حريم کعبة الاسلام بار
حبذا اين خطه يزد است يا دارالامان
يا گلستان ارم يا روضه دارالقرار
خفته در وي فارغ از آسيب و ايمن از گزند
شير و آهو باز و تيهو بچه گنجشک و مار
ضبط و ربط ملک تا حدي که بر وي نگذرد
جز به اذن باغبان در بوستان باد بهار
مردمش پرورده ناز و نعيم عافيت
در پناه کامران کام بخش کامکار
تاج فرق سروري سرمايه فر و شکوه
خاتم دست بزرگي مايه عز و وقار
ماه ملک آرا غياث الدين محمد آنکه هست
بر مراد خاطر او چرخ و انجم را مدار
در طلسم باطن او گنج درويشي نهان
وز جبين ظاهرش سيماي شاهي آشکار
ظاهرش بخشنده آمال هر صاحب امل
باطنش داننده اميد هر اميدوار
در بساطي کاندرو ديوان احسانش بود
آرزو بسيار گو باشد تقاضا هرزه کار
ره ندارد چند چيز اندر جهان جود او
عيب منت نقص قلت احتمال انتظار
دشمنش گو خويش را ميکش نخواهد يافتن
آنقدر رفعت که آويزند دزدي را ز دار
خويش را انداخت گردون در رکاب او ولي
زود مي ماند که بس تند است رخش اين سوار
بلعجب رخشي که گر تازاندش رو بر ابد
در نخستين گام بر فارس کند امسال پار
در سر ميدان چو خود را گرد کرده همچو گوي
پاي او از گوشه سم کرده گوشش را فکار
چشم تا بر هم زند بر جا نبيند نقش او
گر مصور صورت او را نگارد بر جدار
تيزهوش و تيزبين و نرم موي و نرم رو
خوش نشان و خوش عنان و راه دان و راهوار
با وجود آنکه چون کوه گرانش پيکريست
از سبک خيزي نماند نقش پايش بر غبار
اي ز پاي توسنت يک نعل زرين آفتاب
کآسمانش مي نهد بر سر ز روي افتخار
اقتباس نور اگر از پرتو رايت کند
تا ابد منفک نگرد روشنايي از شرار
تقويت چون يابد از حفظ تو تار عنکبوت
نگسلد گر بختي ايام را باشد مهار
بسکه دور از اعتدال انداخت وقت امتزاج
مايه ترکيب بدخواه ترا پروردگار
گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد
مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار
ز آتش قهرت شراري گرددش قائم مقام
في المثل گر عنصر آتش کشد پا بر کنار
روز و شب روي تو بزم آراي عالم مثل مه
چون قمر در چارده چون شمس در نصف النهار
روزگار از بهر چشم بخت بد خواهت نهاد
خواب را در حقه هاي سر به مهر کو کنار
سعي نيسان و صدف شرط است با ديگر امور
تا گهر گردد چو بارد مايه بحر از بخار
کو خواص دست تو تا ابر بي آن حل و عقد
سازد از تأثير آن هر قطره در شاهوار
زين تشبه چشم خصمت را نشايد ابر خواند
کاين سفيد و اشکريز است آن سياه و اشکبار
اشتراکي هست اما اين کجا ماند بدان
چشم او گر ابر بودي نم که ديدي در بحار
داورا وحشي گر از لطف تو يابد تربيت
اي بسا نقد سخن کز وي بماند يادگار
از من استعداد و از تو تربيت وز بخت سعي
اهتمام از طبع و توفيق سخن از کردگار
گر مرتب گردد اين اسباب در کم فرصتي
بشنوي کز من چها در دهر يابد انتشار
طالع ناساز و بخت نامساعد چون مرا
داد سر در وادي اندوه ازين خرم ديار
داشتم ناقص مسي وز کيمياي لطف تو
آن مس ناقص همه زر شد زر کامل عيار
آمدم تا سازدش رايج در اطراف جهان
سکه نام تو و شه زاده هاي نامدار
تا به استعداد يابد هر که يابد پايه اي
تا به قدر پايه يابد که هر يابد اعتبار
در ميان اعتبار و پايه خصم تو باد
آنچنان بعدي که مي باشد ميان فخر و عار