در ستاش ميرميران

تفت رشک رياض رضوان است
که در او جاي ميرميران است
غيرت باغ جنت است آري
هر کجا فيض عام ايشان است
حبذا اين رخ بهشت آرا
که بهار حديقه جان است
مرحبا اين بهار جان پرور
که ازو عالمي گلستان است
با کف او که معدن کرم است
با دل او که بحر احسان است
کيسه و کاسه اي که مانده تهي
کاسه بحر و کيسه کان است
مسند عز ذات کامل او
ز آنسوي شهر بند امکان است
حضرتش را ز اختلاف زمان
چه کمال است يا که نقصان است
بحث سود و زيان و کون و فساد
بر سر چار سوي ارکان است
از ره بول چون رود به رحم
بدسگالش که خصم يزدان است
بر زمين زنده آمدن او را
به يکي از دو راه فرمان است
زان دو ره مي رود يکي سوي دار
وان يکي راست تا به زندان است
دل خصمش کز آرزوي خطا
پر متاع خلاف رحمان است
حقه سر به مهر اهرمن است
خانه در به قفل شيطان است
پيش خصمش که مي رود به مغاک
وز پر آبي چو بحر عمان است
آن تنور جهان به سيل ده است
که محل خروج توفان است
به چرا گله را دگر چه رجوع
به هياهوي پاس چوپان است
زانکه از سنگ راعي عدلش
ظلم گرگ شکسته دندان است
شعله ماند چو عکس خويش در آب
هر کجا حفظ او نگهبان است
رخش مرگ آورند در ميدان
قهرش آنجا که مرد ميدان است
زير نخل بلند همت او
که ثمربخش رفعت و شان است
به تمناي ميوه اي کافتد
آسمان پهن کرده دامان است
بحر از رشک دست او گه جود
غيرت ابر گوهر افشان است
بسکه بر سر زند شکسته سرش
پينه کف علامت آن است
ور دليلي دگر بر اين بايد
پنجه پر ز خون مرجان است
گرد خواني ست روز جشن تو چرخ
اسدش گربه سر خوان است
با تو خصمي ست جامه اي کان را
طوق لعنت ره گريبان است
ديده اي را که در تو کج نگرد
زخم عقرب ز نيش مژگان است
دهن خصم زادگان ترا
سر افعي به چاه پستان است
آنچه از حسرتش سکندر مرد
در يم خانه تو پنهان است
هست ايما به آن ترشح و بس
اينکه در ظلمت آب حيوان است
خانه زادان بحر جود تواند
وين عيان نزد عين اعيان است
مادر در که نام او صدف است
پدرش نيز کابر نيسان است
پاسبانان بام آن منظر
کش زمين سقف آن نه ايوان است
سايه افکنده اند بر سر چرخ
چرخ اندر پناه ايشان است
کيست آن کس که گفت يک کيوان
بر سر هفت کاخ گردان است
تا ببيند که بر سپهر نهم
چند هندوي همچو کيوان است
اي به سوي در تو روي همه
با همه لطف تو فراوان است
کرده اند از براي عزت و قدر
اين سفر کش در تو پايان است
چه گنه کرده اند کايشان را
سر عزت به خاک يکسان است
لطف کن هر دو را به وحشي بخش
بر تو اين قسم بخشش آسان است
گر باو سد هزار از اين بخشي
بخششت سد هزار چندان است
تا به زعم بلا کشان فراق
بدترين درد ، درد هجران است
دشمنت مبتلاي دردي باد
کش اجل بهترين درمان است