در ستايش غياث الدين محمد ميرميران

به ميدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را
پر از دود سپند جان من کن دور ميدان را
بزن بر جانم آن تير نگاه صيد غافل کش
که در شست تغافل بود و رنگين داشت پيکان را
کمان ناز اگر اينست و زور بازوي غمزه
چه جاي دل که روزن مي کند در سينه سندان را
چه سرها کز بدن بيگانه سازد خنجر شوخي
چه افتد آشنايي با ميانت طرف دامان را
درستي در کدامين کوي دل ماند نمي دانم
که آن مژگان کج مي آزمايد زخم چوگان را
سر سد جان خون آلود بر نوک سنان گردد
کند چشم تو چون تعليم لعب نيزه مژگان را
ز باران بهار حسن آبي بر گلستان زن
که اندر مهر جان پر گل کند ديوار بستان را
ز روي خويش اگر نقشي گذاري بر درمشرق
ز خجلت کس نبيند بعد ازين خورشيد تابان را
شراب لعلي رنگ رخت در ساغر اول
کباب خام سوز روي آتش مي کند جان را
مگر نار خليل است آن رخ رخشان تعالي الله
که در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را
چه استيلاي حسن است اين بميرم پيش بيدادش
که از لب بازگرداند به دل فرياد و افغان را
تبسم خونبها مي آورد گو غمزه خنجر زن
که همره کرده مي آرد نگاه درد درمان را
چه خوبي اله اله در خور آني که تا باشي
روي اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را
شه والا گهر بحر کرم شهزاده اعظم
که مثلش گوهري پيدا نشد درياي امکان را
بلند اقبال فرخ فر خليل الله دريا دل
که در تاج اقبال است ذاتش ميرميران را
پدر گو کج بنه تاج مرصع کاين در شاهي
چو بر تاجي نشيند بر فروزد چار ارکان را
ز صلب بحر اين در کوچو زد يک جنبش موجه
توان دادن به هر يک قطره اش سد غوطه عمان را
غياث الدين محمد آنکه جود باد دست او
به ذلت خانه موري نهد تخت سليمان را
نمک سالم برون آيد ز آب و موم از آتش
چو کار افتد به حفظ کامل او کسر و نقصان را
به دست عالم افتاده است از او سررشته کاري
که شبها پاس دارد گرگ دوک و پشم چوپان را
نکردي بي اجازت سيل سر در خانه موري
خواص عدل او همراه اگر مي بود باران را
بجز نرگس که باد صبح از و شبنم فرو ريزد
نديده کس به عهد خرم او چشم گريان را
به عهد ضبط حفظش حاملان طبع انساني
به مخزون ضماير پاسبان سازند نسيان را
اگر شبه درر باري نبودي درگه بارش
سر اندر ديده خورشيد بودي چوب دربان را
اگر مي بود حفظ او حصار عصمت آدم
نبودي رخنه آمد شدن وسواس شيطان را
مگر کش آز را سر پر کند از پنبه مرهم
چو گوهر بار سازد بحر طبعش ابر احسان را
عجب بحري که چون در جنبش آرد باد اجلالش
کند خلخال ساق عرش موج شوکت و شان را
چنين بحري ببايد تا صدف رخشان دري زايد
که آب او سياهي شويد از رخسار کيوان را
نه رخشان در ، سهيلي در سپهر جان فروزنده
که رنگ و روي آن آتش زند لعل بدخشان را
سوار عرصه دولت که در جولان اقبالش
نباشد راه جز در چشم اختر پاي يکران را
جناب عالي جودش بلند افتاده تا حدي
که آنجا کس به سقايي ندارد ابر نيسان را
به جاي دانه در هر رشته سد گوهر کشد خوشه
ز آب جود اگر يک رشحه بخشد کشت دهقان را
اگر اينست جذب همت اميد بخش او
به زور دست جود از کوه بيرون مي کشد کان را
برآوردي ز توفان دود با يک شعله قهرش
تنوري کو به عهد نوح شد فواره توفان را
عدو دارد ز خوف آن حسام مرگ خاصيت
همان تبلرزه که اندر برف باشد شخص عريان را
زهي جايي رسيده پايه قدر تو کز عزت
بود کحل الجواهر خاک پايت عين اعيان را
به يک تک درنوردد توسن عزم تو صحرايي
که در گام نخستش ره شود کم حد و پايان را
اگر عزمت ز پاي مور بند عجز بردارد
به گامي طي کند گر قطع خواهد سد بيابان را
چو از حبس رحم بيرون نهد پا طفل بدخواهت
نبيند هيچ جا بيش از زمين و سقف زندان را
پي زخم آزمايي سينه خصم تو را جويد
نهد چون مرگ بر نوک سنان فتنه سوهان را
براي دار عبرت نخل عمر دشمنت جويد
اجل چون آزمايد اره هاي تيز دندان را
کند کاه سبک در وزن با کوه گران دعوي
اگر از عدل و انصاف تو باشد کفه ميزان را
ز بيم آنکه جودت قفلش از گنجينه نگشايد
کليد گنج اندر زير دندانست ثعبان را
چنان پيشش کشي کش بشکند سد جاي پيشاني
کني چون بر ميان کوه محکم دست فرمان را
سخندان داورا وحشي که خضر طبع جانبخشش
ز رشک خامه دارد در سياهي آب حيوان را
فکنده کشتيش در قلزم فيض ثناي تو
که سازد موجه او کان گوهر جيب و دامان را
چه گوهرها که گردون را اگر درجي ازين بودي
مرصع ساختي تاج زر خورشيد تابان را
سزد در موقف ايثار او درهاي پر قيمت
اگر لطف تو در زر گيرد اين طبع درافشان را
الا تا عاشق و معشوق در هر گفتن و ديدن
کند خاطرنشان خويش سد لطف نمايان را
سپهرت عاشقي بادا که گر چشمت بر او افتد
نويسد در حساب خويشتن سد لطف پنهان را