شماره ٢٣٢: وه که دامن مي کشد آن سرو ناز از من هنوز

وه که دامن مي کشد آن سرو ناز از من هنوز
ريخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز
ناز بر من کن که نازت مي کشم تا زنده ام
نيم جاني هست و مي آيد نياز ازمن هنوز
آنچنان جانبازيي کردم به راه او که خلق
سالها بگذشت و مي گويند باز از من هنوز
سوختم سد بار پيش او سراپا همچو شمع
پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز
همچو وحشي گه به تيغم مي نوازد گه به تير
مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز