شماره ١٨٢: کاري نشد از پيش و ز کف نقد بقا شد

کاري نشد از پيش و ز کف نقد بقا شد
اين نقد بقا چيست که بيهوده فنا شد
اظهار محبت به سگ کوي تو کرديم
گفتيم مگر دوست شود دشمن ما شد
دل خون شد و از ديده خونابه فشان رفت
تا رفته اي از ديده چه گويم که چها شد
با جلوه حسنت چه کند اين تن چون کاه
انوار تجليست کزان کوه ز پا شد
رفتيم به خواب غم از افسانه وحشي
او را که به عشرتگه ما راهنما شد