شماره ١٤٩: دوش از عربده يک مرتبه باز آمده بود

دوش از عربده يک مرتبه باز آمده بود
چشم پر عربده اش بر سر ناز آمده بود
چشمش از ظاهر حالم خبري مي پرسيد
غمزه اش نيز به جاسوسي راز آمده بود
بود هنگامه من گرم چنان ز آتش شوق
که نگاهش به تماشاي نياز آمده بود
غير داند که نگاهش چه بلا گرمي داشت
زانکه در بوته غيرت به گداز آمده بود
چه اداها که نديدم چه نظرها که نکرد
بنده اش من که عجب بنده نواز آمده بود
آرزو بود که هر لحظه به سويت مي تاخت
داشت مي داني و خوش در تک و تاز آمده بود
وحشي از بزم که اين مايه خوشحالي يافت
که سوي کلبه ما با مي و ساز آمده بود