انجامش روزگار بليناس

مغني درين پرده ديرسال
نوائي برانگيز و با او بنال
مگر بر نواي چنان ناله اي
فروبارد از اشک من ژاله اي
بليناس را چون سر آمد جهان
چنين گفت در گوش کار آگهان
که هنگام کوچ آمد اينک فراز
به جاي دگر مي کنم ترکتاز
گلين خانه کو سراي منست
نه من هيکلي دان که جاي منست
به اين هفت هيکل که دارد سپهر
سرم هم فرو نايد از راه مهر
من آن اوج گردون پنا خسروم
که در خانه مي آيم و مي روم
گهي در خزم غنچه اي را به کاخ
گهي بر پرم طاوسي را به شاخ
پريوارم از چشمها ناپديد
به هر جا که خواهم توانم پريد
شد آمد به قدر زمان کي کنم
زمان را کجا پي نهم پي کنم
چو کوشم نهم بر سر سدره پاي
چو خواهم کنم در دل صخره جاي
به دشت و به دريا توانم گذشت
هم الياس دريا و هم خضر دشت
جز اين هر چه يابي در ايوان من
نه من همنشينيست بر خوان من
من آنم که خواهم شدن برفراز
برون دان زمن هر چه يابند باز
چو گفت اين ترنم به آواز نرم
سوي همرهان بارگي کرد گرم
برآسود از آشوبهاي جهان
که جشني بود مرگ با همرهان