سوگند نامه اسکندر به سوي مادر

مغني دگر باره بنواز رود
به يادآر از آن خفتگان در سرود
ببين سوز من ساز کن ساز تو
مگر خوش بخفتم برآواز تو
چو برگل شبيخون کند زمهرير
به طفلي شود شاخ گلبرگ پير
نشايد شدن مرگ را چاره ساز
در چاره برکس نکردند باز
تب مرگ چون قصد مردم کند
علاج از شناسنده پي گم کند
چو شب را گزارش درآمد به زيست
بخنديد خورشيد و شبنم گريست
جهاندار نالنده تر شد ز دوش
ز بانگ جرسها برآمد خروش
ارسطو جهانديده چاره ساز
به بيچارگي ماند از آن چاره باز
کاميد بهي در شهنشه نديد
در اندازه کار او ره نديد
به شه گفت کاي شمع روشن روان
به تو چشم روشن همه خسروان
چو پروردگان را نظر شد زکار
نظر دار بر فيض پروردگار
از آن پيشتر کامد اين سيل تيز
چرا بر نيامد ز ما رستخيز
وزان پيش کاين مي بريزد به جام
چرا جان ما بر نيامد ز کام
نخواهم که موئيت لرزان شود
ترا موي افتد مرا جان شود
وليک از چنين شربتي ناگزير
نباشد کس ايمن زبرنا و پير
نه دل مي دهد گفتن اين مي بنوش
که ميخوارگان را برآرد ز هوش
نه گفتن توان کاين صراحي بريز
که در بزم شه کرد نتوان ستيز
دريغا چراغي بدين روشني
بخواهد نشستن ز بي روغني
مدار از تهي روغني دل به داغ
که ناگه ز پي برفروزد چراغ
جهاندار گفتا ازين درگذر
که آمد مرا زندگاني بسر
به فرمان من نيست گردان سپهر
نه من داده ام گردش ماه و مهر
کفي خاکم و قطره اي آب سست
ز نر ماده اي آفريده نخست
ز پروردگيهاي پروردگار
به آنجا رسيدم سرانجام کار
که چندان که شايد شدن پيش و پس
مرا بود بر جملگي دسترس
در آن وقت کردم جهان خسروي
که هم جان قوي بود و هم تن قوي
چو آمد کنون ناتواني پديد
به ديگر کده رخت بايد کشيد
مده بيش ازينم شراب غرور
که هست آب حيوان ازين چاه دور
زدوزخ مشو تشنه را چاره جوي
سخن در بهشتست و آن چارجوي
دعا را به آمرزش آور به کار
مگر رحمتي بخشد آمرزگار
چو رخت از بر کوه برد آفتاب
سر شاه شاهان در آمد به خواب
شب آمد چه شب کاژدهائي سياه
فرو بست ظلمت پس و پيش راه
شبي سخت بي مهر و تاريک چهر
به تاريکي اندر که ديدست مهر
ستاره گره بسته بر کارها
فرو دوخته لب به مسمارها
فلک دزد و ماه فلک دزدگير
بهم هردو افتاده در خم قير
جهان چون سيه دودي انگيخته
به موئي ز دوزخ درآويخته
در آن شب بدانگونه بگداخت شاه
که در بيست و هفتم شب خويش ماه
چو از مهر مادر به ياد آمدش
پريشاني اندر نهاد آمدش
بفرمود کز روميان يک دبير
که باشد خردمند و بيدار و پير
به دود سيه در کشد خامه را
نويسد سوي مادرش نامه را
در آن نامه سوگندهاي گران
فريبنده چون لابه مادران
که از بهر من دل نداري نژند
نکوشي به فرياد ناسودمند
دبير زبان آور از گفت شاه
جهان کرد برنامه خوانان سياه
دو شاخه سرکلک يک شاخ کرد
فلک را به فرهنگ سوراخ کرد
چو بر شقه کاغذ آمد عبير
شد اندام کاغذ چو مشگين حرير
ز پرگار معني که باريک شد
نويسنده را چشم تاريک شد
پس از آفرين آفريننده را
که بينائي او داد بيننده را
يکي و بدو هر يکي را نياز
يکايک همه خلق را کارساز
چنين بسته بود آن فروزان نگار
از آن پرورشها که آيد به کار
که اين نامه از من که اسکندرم
سوي چار مادر نه يک مادرم
که گر قطره شد چشمه بدرود باد
شکسته سبو برلب رود باد
اگر سرخ سيبي درآمد به گرد
ز رونق ميفتاد نارنج زرد
بر اين زرد گل گرستم کرد باد
درخت گل سرخ سرسبز باد
نه اين گويم اي مادر مهربان
که مهر از دل آيد فزون از زبان
بسوزي يکي گر خبر بشنوي
که چون شد به باد آن گل خسروي
مسوز از پي دست پرورد خويش
بنه دست بر سوزش درد خويش
ازين سوزت ايام دوري دهاد
خدايت درين غم صبوري دهاد
به شيري که خوردم ز پستان تو
به خواب خوشم در شبستان تو
به سوز دل مادر پيش مير
که باشد جوان مرده و او مانده پير
به فرمان پذيران دنيا و دين
به فرمانده آسمان و زمين
به حجت نويسان ديوان خاک
به جاويد مانان مينوي پاک
به زندانيان زمين زير خشت
به نزهت نشينان خاک بهشت
به جاني کزو جانور شد نبات
به جان داوري کارد از غم نجات
به موجي که خيزد ز درياي جود
به امري کزو سازور شد وجود
به آن نام کز نامها برترست
به آن نقش کارايش پيکرست
به پرگار هفت آسمان بلند
به فهرست هفت اختر ارجمند
به آگاهي مرد يزدان شناس
به ترسائي عقل صاحب قياس
به هر شمع کز دانش افروختند
به هر کيسه کز فيض بر دوختند
به فرقي که دولت براو تافتست
به پائي که راه رضا يافتست
به پرهيز گاران پاکيزه راي
به باريک بينان مشکل گشاي
به خوشبوئي خاک افتادگان
به خوش خوئي طبع آزادگان
به آزرم سلطان درويش دوست
به درويش قانع که سلطان خود اوست
به سرسبزي صبح آراسته
به مقبولي نزل ناخواسته
به شب زنده داران بيگاه خيز
به خاکي غريبان خونابه ريز
به شب ناله تلخ زندانيان
به قنديل محراب روحانيان
به محتاجي طفل تشنه به شير
به نوميدي دردمندان پير
به ذل غريبان بيمار توش
به اشک يتيمان پيچيده گوش
به عزلت نشينان صحراي درد
به ناخن کبودان سرماي سرد
به ناخفتگيهاي غمخوارگان
به درماندگيهاي بيچارگان
به رنجي که خسبد برآسودگي
به عشقي که پاکست از آلودگي
به پيروزي عقل کوتاه دست
به خرسندي زهد خلوت پرست
به حرفي که در دفتر مردميست
به نقشي که محمل کش آدميست
به دردي که زخمش پديدار نيست
به زخمي که با مرهمش کار نيست
به صبري که در ناشکيبا بود
به شرمي که در روي زيبا بود
به فرياد فرياد آن يک نفس
که نوميد باشد ز فريادرس
به صدقي که رويد زدين پروران
به وحيي که آيد به پيغمبران
بدان ره کزو نيست کس را گزير
بدان راهبر کو بود دستگير
به آن در کزين درگذشتن به دوست
مرا و ترا بازگشتن به دوست
به ناديدن روي دمساز تو
به محرومي گوش از آواز تو
به آن آرزو کز منت بس مباد
بدين عاجزي کاين چنين کس مباد
به داد آفريني که دارنده اوست
همان جان ده و جان برآرنده اوست
که چون اين وثيقت رسد سوي تو
نگيرد گره طاق ابروي تو
مصيبت نداري نپوشي پلاس
به هنجار منزل شوي ره شناس
نپيچي به ناله نگردي ز راه
کني در سرانجام گيتي نگاه
اگر ماندني شد جهان بر کسي
بمان در غم و سوگواري بسي
ور ايدونکه بر کس نماند جهان
تو نيز آشنا باش با همرهان
گرت رغبت آيد که انده خوري
کني سوگواري و ماتم گري
از آن پيش کانده خوري زينهار
برآراي مهمانيي شاهوار
بخوان خلق را جمله مهمان خويش
منادي برانگيز بر خوان خويش
که آن کس خورد اين خورشهاي پاک
که غايب نباشد ورا زير خاک
اگر زان خورشها خورد ميهمان
تو نيز انده من بخور در زمان
وگر کس نيارد نظر سوي خورد
تو نيز انده غايبان درنورد
غم من مخور کان من در گذشت
به کار غم خويش کن بازگشت
چنان دان که پايم دوچندين درنگ
نه هم پاي عمرم درآيد به سنگ؟
چو بسياري عمر ما اندکيست
اگر ده بود سال و گر صد يکيست
چرا ترسم از رفتن هشت باغ
که در با کليدست و ره با چراغ
چرا سر نيارم سوي آن سرير
که جاويد باشم بر او جايگير
چرا خوش نرانم بدان صيدگاه
که بي دود ابرست و بي گرد راه
چو بر من نماند اين سراي فريب
زمن باد واماندگان را شکيب
چو شبديز من جست از اين تند رود
زمن باد بر دوستداران درود
رهانيد ما را فلک زين حصار
که بادا همه کس چو ما رستگار
چو نامه بسر برد و عنوان نبشت
فرستاد و خود رفت سوي بهشت
به صد محنت آورد شب را به روز
همه روز ناليد با درد و سوز
ديگر شب که شب تخت بر پيل زد
زمين چون فلک جامه در نيل زد
چو خورشيد گردنده بر گرد روي
در آن شب ز ناخن برآورد موي
ستاره فروريخت ناخن ز چنگ
هوا شد پر از ناخن سيم رنگ
ز ديده فرو بستن روي شاه
به ناخن خراشيده روي ماه
پلاسي ز گيسوي شب ساختند
زمين را به گردن درانداختند
ز کام ذنب زهري انگيختند
مه چرخ را در گلو ريختند
دگرگونه شد شاه از آيين خويش
کاجل ديد بالاي بالين خويش
بيفشرد خون رگش زير پي
ز جوشيدن خون بر آورد خوي
سياهي ز ديده بدزديد خال
سپيده دمش را درآمد زوال
به جان آمد و جانش از کار شد
دم جان سپردن پديدار شد
بخنديد و در خنده چون شمع مرد
بدان کس که جان داد جان را سپرد
ز شمع دمنده چنان رفت نور
کز او ماند بيننده را چشم دور
شتابنده مرغ آن چنان بر پريد
که تا آشيان هيچ مرغش نديد
نديدم کسي را زکار آگهان
که آگه شد از کارهاي نهان
درين کار اگر چاره کس شناخت
چرا چاره کار خود را نساخت
سکندر چو بربست ازين خانه رخت
زدندش به بالاي اين خيمه تخت
چه نيکي که اندر جهان او نکرد
جهانش بيازرد و نيکو نکرد
سرانجام چون در پس پرده رفت
ز بيداد گيتي دل آزرده رفت
اگر چه ز ره تافتن تفته بود
رهي رفت کان راه نارفته بود
ره انجام را هر کجا ساز داد
از آن ره به گيتي خبر باز داد
چرا چون به کوچ عدم راه رفت
خبرهاي آن راه با کس نگفت
مگر هر که درگيرد اين راه پيش
فرامش کند راه گفتار خويش
اگر گفتني بودي اين قصه باز
نهفته نماندي درين پرده راز
بهار سکندر چو از باد سخت
به خاک اوفتاد از کياني درخت
زدند از کمرهاي زرکار او
يکي مهد زرين سزاوار او
پرند درونش ز کافور پر
به ديباي بيرون برآموده در
از اندودن مشک و ماورد و عود
به جودي شده موج طوفان جود
رقيبي که عطرش کفن ساي کرد
به تابوت زرين درش جاي کرد
چو تن مرد و اندام چون سيم سود
کفن عطر و تابوت سيمين چه سود
ز تابوت فرموده بد شهريار
که يک دست او را کنند آشکار
در آن دست خاکي تهي ريخته
منادي ز هر سو برانگيخته
که فرمانده هفت کشور زمين
همين يک تن آمد ز شاهان همين
ز هر گنج دنيا که دربار بست
بجز خاک چيزي ندارد به دست
شما نيز چون از جهان بگذريد
ازين خاکدان تيره خاکي بريد
سوي مصر بردندش از شهر زور
که بود آن ديار از بد انديش دور
به اسکندريش وطن ساختند
ز تختش به تخته در انداختند
ز داغ جهان هيچ کس جان نبرد
کس اين رقعه با او به پايان نبرد
برابر در ايوان آن تختگاه
نهادند زيرزمين تخت شاه
ندارد جهان دوستي با کسي
نيابي درو مهرباني بسي
به خاکش سپردند و گشتند باز
در دخمه کردند بر وي فراز
جهان را بدينگونه شد رسم و راه
به آرد بگاه و ندارد نگاه
به پايان رساندند چندين هزار
نيامد به پايان هنوز اين شمار
نه زين رشته سر مي توان تافتن
نه سر رشته را مي توان يافتن
تجسس گري شرط اين کوي نيست
درين پرده جز خامشي روي نيست
ببين در جهان گر جهان ديده اي
کز و چند کس را زيان ديده اي
جهاني که با اين چنين خواريست
نه در خورد چندين ستمگاريست
چه بيني درين طارم سرمه گون
که مي آيد از ميل او سيل خون
چو خورشيد شد آتشين ميل او
در انداز سنگي به قنديل او
درين ميل منگر که زرين وشست
که آن زر نه از سرخي آتشست
سر سازگاري ندارد سپهر
کمر بسته بر کين ما ماه و مهر
مشو جفت اين جادوي زرق ساز
که پنهان کشست آشکارا نواز
برون لاف مرهم پرستي زند
درون زخمهاي دو دستي زند
ز شغل جهان درکش ايدوست دست
که ماهي بدين جوشن از تيغ رست
چو طوفان انصاف خواهي بود
نترسد ز غرق آنکه ماهي بود
جهان چون دکان بريشم کشيست
ازو نيمي آبي دگر آتشيست
دهد حلقه اي را ازينسو بهي
وزان سو کند حلقه اي را تهي
به گيتي پژوهي چه پائيم دير
که دوديست بالا و گرديست زير
بدان ماند احوال اين دود و گرد
که هست آسمان با زمين در نبرد
اگر آسمان با زمين ساختي
ز ما هر زمانش نپرداختي
نظامي گره برزن اين بند را
مترس و مترسان تني چند را
به مهماني بزم سلطان شدن
نشايد بره بر پشيمان شدن
چو سلطان صلا دردهد گوش کن
مي تلخ بر ياد او نوش کن
سکندر کزان جام چون گل شکفت
ستد جام و بر ياد او خورد و خفت
کسي را که آن مي خورد نوش باد
بجز ياد سلطان فراموش باد